کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

 

 


دکترم تجویز کرده شعردرمانی کنم
روبه روی چشمهای تو غزلخوانی کنم

شعر فروردینی و اردیبهشتی منع کرد
گفت باید نسخه را
#پاییز و آبانی کنم

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۵ ، ۱۴:۱۴
فرهاد

 

گفت : اهل کجایی؟!

 

 

گفتم : اهل دوست داشتن...

 

 

خندید و گفت : دوست داشتن دیگر کجاست و کدام جغرافیاست؟

 

 

گفتم : می خندی؟ ...هر جا که اثری از تو باشد...جغرافیایش مهم نیست.آب و هوایش مهم است!

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۵ ، ۱۰:۴۷
فرهاد

 

میشود بغلم کنی؟؟

محکم،

از آنهایی که سرم چفت شود روی قلبت و حتی هوا هم بینمان نباشد...

میشود بغلم کنی؟؟

دلم تنگ است

برای بوی تنت،

برای دستانت که دورم گره شود

و برای حس امنیتی که آغوشت دارد...

میشود بغلم کنی؟؟

هیچ نگویی،

فقط  

بگذاری گریه کنم...

و آرام در گوشم بگویی مگر من نباشم که اینجور گریه کنی 

میشود بغلم کنی؟؟

تمام شهر میدانند از تو هم پنهان نیست،

همین روزهاست که دلتنگی کاری دستم دهد

و در حسرت لمس دوباره ی آغوشت

برای همیشه بمانم...

میشود بغلم کنی؟؟


| فاطمه جوادی |



برگرفته شده از cofe-sher.blog.ir

 


 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۵:۵۶
فرهاد


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۵ ، ۱۵:۲۳
فرهاد


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۵ ، ۱۰:۴۶
فرهاد


۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۵ ، ۰۹:۳۳
فرهاد


چه می شود که بیایی جهان به هم بخورد؟!

و سرنوشت دوتامان گره به جان بخورد

قرار بود میان نگاههای حریص

نگاه عاشق تو ناگهان به من بخورد

فراری ام من از این عشقهای روی زمین

بیا به آسمان برویم،کهکشان به هم بخورد

میان کوچه ی خلوت در انتظار توام

مباد آنکه قرارهایمان به هم بخورد

جلو بیاییو دستم بگیریو آنگه

لبان سرخ تو ناگه به این دهان بخورد

زمین و هرچه زمان را بهم زنم هر آن

نگاه گرم تو بر چشم ناکسان بخورد

تو خود حدیث مفصل بخوان چه می گویم

چه می شود که هم اکنون دلت تکان بخورد؟!

اگر چه غرق سکوتم،نمی شوم فریاد

بیا که آخر این داستان بهم بخورد...

 

چرا نمیرسی؟ (با صدای مهدی یراحی)

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۱۱:۲۹
فرهاد


 وقتی کسی برای من ترانه ای نمی گوید و نمی فرستد، با خودم ترانه خواهم گفت.تا بوده همین بوده...!

تا بوده انتظار بوده و بدرقه...

تا بوده حسرت بوده و حرص

تا بوده غربت بوده و غریبی

تا بوده همین بوده و خواهد بود

کسی چه می داند که حال من چگونه است

باور کن حالم خوب است

چرا اصرار داری بنالم؟!

من بیشتر نگران حال توام.

گرچه شاید همه به من بگویند به تو چه مربوط است!

این هذیانها را فقط خودم میفهمم.زیاد دنبال معنی اش نباش.

باید به همه ی اینها خندید و گذشت.ناامیدی سلاح شیطان است.

تنهایی و دم از تنهایی زدن آرزوی شیطان است.

من برعکس همه که می گویند تنهاییم و می نالند میگویم من تنها نیستم.

ایمانم را دارم.خدایم را.تو را...حتی در خیال خود...گور پدر شیطان

عشق در همه جا جاریست...تو نفسهایت را کمی جانانه تر بکششششش.

من که از بس عمیق نفس کشیده ام تا بوی تو را استشمام کنم،دیگر نفسم در نمی آید!

 

آخرین اتوبوس با صدای محسن چاوشی

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۱۶
فرهاد

 

من عشق را جورِ دیگری می بینم

از اولش هم همین طور بودم!!!

نه اینکه متفاوت باشم...نه...تو ، من و همه میدانیم که همه ی مردها سر و ته یک کرباسند...

اما...
این که مثل یک دکمه ی شُل به پیراهنت آویزان باشم را دوست ندارم؛

این که مثل تابلوی راهنما مدام یادآورِ باید و نبایدی باشم را دوست ندارم... این که...!
من همیشه می خواستم و می خواهم با هم عبور کنیم؛

گاهی حتی پس و پیش؛ اما در ‏حرکت...
من ‏ایستادن را قبول ندارم، من درجا زدن را دوست ندارم،

من از هر آنچه که ما را از رفتن باز می دارد، بیزارم؛

چقدر هم دارم مَن مَن می کنم.

مبادا اینجا فکر کنی دچار خودخواهی یا خودشیفتگی ام.
از اول هم گفتم که می خواهم قایق نجاتی باشم بدون بادبان که خود را به دست باد نسپارم،

بال پرواز باشم، چراغ روشنی که از هر جای تاریکی نگاه کنی می بینی اش.
می خواهم هر جا ایستادم و خسته شدم، نوک قله را نشانت بدهم

و سرخوشانه پا به پایت بدوم، حتی اگر خودم به هیچ جا نرسم...
هیچ وقت تصاحب کردن را یاد نگرفتم!
این که بروی با چنگ و دندان یک کسی را مال خودت کنی،

یک چیزی را به خودت ببندی، دست کسی را تنها برای آن بگیری که فرار نکند؛...

مگر نه اینکه هر کس تنها به خویشتنش تعلق دارد، پس ‏جنگ برای چه؟!
آدمیزاد بخواهد دلش به ‏ماندن باشد هزار فرسخ هم دور شود، باز هم مانده است...!

وقتی که کسی را دوست دارد،باید از خودت بدانی اش...
آدمیزاد مگر برای داشتن خودش ، می جنگد؟!
من دیگربلد نیستم بجنگم

برای داشتن تو جنگیدنهایم را کرده ام.حالا پشت دیوار این دژم .

منتظرم  تا بدانم آنان که ناخواسته دشمنانم شده اند با کدام تاکتیک مرا از سر راه بر میدارند!

هعیییییییی

تو تا ابد هم حال مرا نخواهی دانست.

سخت ترین روزها را فقط گریه می کنم

وهی فکر میکنم لابد دلت جای دیگری ست و آدم نباید دنبال رفتنی ها بدود...!
باید بنشیند پشت در و یواشکی ‏گریه کند...

دلت نسوزد.اصلاً لازم نیست دلسوزی کنی.من فقط دارم حال خودم را می گویم.

از حالی که چه بسیار آن را به چشم ندیده ای

و چه بسیار برای اینکه روز خوشت را خراب نکنم نق نزده ام.

چه بسیار حرفها که خورده ام و چه بسیار فریادها که نکشیده ام.

چه بسیار برای آرامشت ، در عین بی سیاستی هزاران ترفند به خودم

و تو زده ام که حال تو خوب شود.اما دم نزدم.

هنوز هم معماهایی هست که تو از آنها بی خبری.

با این حال...
من با بند بند وجودم ‏دوستت می دارم

و سیاست و حساب و کتاب و روانشناسی و تاریخ و جغرافی هم سرم نمی شود.

من فقط زندگی می کنم و زندگی هم بالاخره یک جا تمام می شود.
اینکه بگوییم دوستت دارم و بنشینیم به تماشا،

بگوییم دوستت دارم و دست و پا نزنیم، اشک و لبخندمان را بغل بگیریم

و همه چیز را صبورانه بسپاریم به زمان...مگر می شود؟!

بگوییم دوستت دارم و بنشینیم سایه ی سنگین کس دیگری را روی سرمان حس کنیم.

بگوییم دوستت دارم و راحت از آنکه بینمان فاصله می اندازد حرف بزنیم.

بگوییم دوستت دارم و هی درونمان را بخوریم و دم نزنیم که مبادا از هم برنجیم.

بگوییم دوستت دارم و به هم هیچ حقی ندهیم که چه؟

ما عاشقیم.اگر عاشقیم که باید از هم محافظت کنیم.باید برای هم بمانیم نه اینکه بمیریم.

من هنوز که هنوز است نفهمیدم که آن شعرهای شیرین و فرهاد و ...

چرا آنطور سروده شده که یک عاشق باید مثل احمقها بنشیند نظاره گر اطرافش باشد

و دم نزند که چه؟که عاشق است و باید خون دل بخورد!!!!

مگر می شود؟

مگر می شود همه چیز را صبورانه به دست زمان سپرد؟!

نه...نمی شود...

چرا که زیر آسمان برای هر چیز زمانی ست...

حالا بعضی وقت ها یک چیز کوچکی توی قلبم خسته است،

دلش مهربانی می خواهد، بعضی وقت ها بیخودی تند تند می تپد

و تقصیر هیچ کس هم نیست؛

بیخودی دیوانه می شود

و دلش کرور کرور لحظه های بی دغدغه ی عاشقانه می خواهد؛

دلش می خواهد می توانست بگوید:
"مسافر من
یا بیا و کنارم بمان،

یا این مرد مغرور و خودخواه را باخودت بردار.

ببر گوشه ای با عشق خود گم و گورش کن".


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۳۹
فرهاد

 

 

به یاد درگذشتگان عزیز زمین لرزه آذربایجان شرقی در سال 1391

 

ماهی سیاه کوچولو(بشنوید)

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۵۳
فرهاد