تا ماه چشمهای تو در شهر پا گذاشت آنجا پر از ستاره ی دنباله دار شد
سوز گلوی من به آسمان رسید و رفت دیدار ما عجب ، که بهترین قرار شد
راه بازگشت ، همیشه هم اندازه ی جاده ی رفتن نیست.گاهی کش می آید.سرازیر شدن ، گاهی سخت تر از بالا رفتن است.برگشتن ، گاهی جان دادن است.نفس بریدن دارد.از پا افتادن دارد...سخت است مسیری را که تنها نرفته ای ، تنها برگردی.مواجهه ی انفرادی با دردها ، خاطرات ، حسرت ها.همه ی خوشی های رفتن می شود موانع برگشت.نرمی ها زخمت می شوند؛به شاخه ها گیر می کنی؛به چاله ها می افتی؛زخمی می شوی؛ترک می خوری؛کم می شوی؛کوتاه می آیی...خراب خراب...قامت رفتنت لابه لای مسیر برگشت ، تقسیم می شود.هر جا خنده ای بود ، تکه ای از لبت جا می ماند.هر جا دستی ، بندی از انگشتت.هر جا نگاهی ، قطره ای از اشکت و هرجا...کوتاه می آیی؛کم می شوی...
می خواستم بگویم:کاش وقت رفتن ، جاده را هم با خود می بردی.راهی نمی گذاشتی.من همانجا می ماندم...سر بیراهترین قرار دنیا...
خدا را چه دیدی؟! شاید دوباره روزی راهت به قرارمان افتاد!