هیچ دانی که چه کردی با من؟؟
لحظه های بی من؟؟
محو در بند رقیب؟؟!
دیشب از آنهمه دلشوره نخوابیدم من
تا کِی این قصه تداوم دارد؟
منِ بی تو تنها...
تواِ با او...افسوووووووووس...
هیچ دانی که چه کردی با من؟؟
لحظه های بی من؟؟
محو در بند رقیب؟؟!
دیشب از آنهمه دلشوره نخوابیدم من
تا کِی این قصه تداوم دارد؟
منِ بی تو تنها...
تواِ با او...افسوووووووووس...
منبع : غمبرک (با صدای استاد بنان بشنوید)
میخواهمت چنان که شب خسته خواب را
میجویمت چنان که لب تشنه آب را
محو توام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیدهدمان آفتاب را
بیتابم آنچنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایستهای چنان که تپیدن برای دل
یا آنچنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، میآفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
منبع : غمبرک
با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدن آنی ام
آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه ی طوفانی ام
دل خوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی یِ برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام
خوب ترین حادثه می دانم ات
خوب ترین حادثه می دانی ام ؟
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی ست که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن ، سال هاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام
ها... به کجا می کشی ام خوب من ؟
ها ... نکشانی به پشیمانی ام !
منبع : شعرهای ماندگار
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
وقتی حضور آینه کمرنگ می شود
وقتی میانه ی بلوا سکوت دوست،
در جان گوشهای کَرَم زنگ می شود
گاهی که از پس تکرار بی سود لحظه ها،
نجوای کوچیدن از قفس آهنگ می شود
اینجا نه جای ماندن خوبان راستگوست
هرکس که دم زند ز حق آونگ می شود
نفرین بر این زمانه که در چرخ روزگار،
هر لحظه صد خیانت و نیرنگ می شود
در دستهای آلوده انسان قرن ما
برگ برگ تاریخ پر از ننگ می شود
وقتی که سخت غرقه ام در این سیر قهقرا
آری، دلم برای خودم تنگ می شود….
منبع : غمبرک
تو از اول سلام ات پاسخ بدرود با خود داشت
اگرچه سحر صوتت جذبه «داوود» با خود داشت
بهشتت سبزتر از وعده ی شداد بود اما
برایم برگ برگش دوزخ «نمرود» با خود داشت
ببخشایم اگر بستم دگر پلک تماشا را
که رقص شعله ات در پیچ و تابش دود با خود داشت
«سیاوش» وار بیرون آمدم از امتحان گرچه
دل «سودابه» سانت هرچه آتش بود با خود داشت
مرا با برکه ام بگذار دریا ارمغان تو
بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت
با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
این لحظه ها، عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
می خواستم که گم بشوم در حصار تو
احساس می کنم که جدایم نموده اند
همچون شهاب سوخته ای از مدار تو
آن کوپه ی تهی منم، آری که مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو
این سوت آخر است و غریبانه می رود
تنهاترین مسافر تو از دیار تو
هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تو
هشدار می دهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانه ی عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو
دم غروب،نگاه منتظر مبهم تمام فصول...به حجم وقت نشست
و انتظار سرآمد،غروب پیدا شد
نماز مغرب و عشاء به عرض عشق گذشت...
و طول راز و نیازم ز ارتفاع غمت ممتد شد.
و بوی باغچه می گفت: ز خانه بیرون شو
و من به شوق دیدن باران به کوچه برگشتم
چه حرفهای عجیبی زدیم بر سر دل
چه حرفهای قریبی نگفته ایم هنوز
دلم گرفته عزیز...
چرا نمی خواهی؟! که مرد عاشق تو، به وسعت غم ابری آسمان برود.. و هی خیس شود از سخاوت باران
چرا نمی آیی؟! که خود گیاه شویم... و باز...خیس شویم
چه فکر نازک شادی که وصل ممکن هست
و هیچ فاصله ای نیست ... اگر...
به ماهی تشنه کمی آب دهیم
راه هایی که به خاک قدمت آغشته ست
راه هایی بی تاب،
در تب و تاب منند
همه آن خاک قدمهای تو، بی تاب منند
تو بگو می آیی
تب و تابش با من
دیر و زودش با من
همه عالم اکنون...
تشنه ی دیدن یک لحظه ز دنیای منند...