کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱۴۸ مطلب با موضوع «کافه چکامه» ثبت شده است

Night-Sky--night-sky--1280x800

دیشب خطاب آمد،پرسیدم از خیالت

گفتا رَهی تو از آن،بگذار قیل و قالت

گفتم چگونه دارم صبر فراق او را

گفتا خیال بنگر،کافیست در دو حالت

گفتم ز راحت او تردید و وهم دارم

گفتا که مِهر خود را برگیر با شهامت

گفتم که با غریبان باید چگونه باشم؟

گفتا نگاه برکَن تا خوش شود مرامت

گفتم زِ عشق خوشتر باشد اگر،بیان کُن

گفتا که هیچ،آن را بگذار تا نهایت

گفتم چگونه باشم بی عشق؟گفت کانجا

((سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت))

دیشب اگرچه این را دیدم به خواب، اما

صبرم دگر سر آمد از دوری محالت

مرداد 1393

 

 

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۲۹
فرهاد

 

باید این دل را به راه عاشقی بیدار داشت

لاجَرَم دل را شکست و بعد از آن تیمار داشت

از درون بگذشت باید،دست را از آن بشست

راستگو باید شد و سَر را دگر بر دار داشت

سختی رَه را به پای خویش باید طی نمود

تا که بعد از آن رَه صاف و دل هموار داشت

فهم این با عقل کودن کِی توان هرگز،محال

رَه نجست آنکس که در راهش سَر هشیار داشت

کِی شود عاشق هر آنکس کو تن آسانی گُزید

زحمتی بر جان نداد و هم تنش بیکار داشت

هر که عاشق نیست،کِی مَحرم بُوَد بر سِرّ عشق

گوی رو،اینجا نباید جسم خود آزار داشت

در حریم عشق کوته کُن زبانِ قال را

جز سکوت حرفی نباید بعد از آن اظهار داشت

حال،پایان دِه سخن را،راز خود بر کس مگوی

چون نباید هیچ بر افشای آن اصرار داشت

مرداد 1393

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۴۷
فرهاد


در کوچه ای به سمت خیابان به انتظار

وقتی حدود ظُهر رسیدم چه شرمسار

دور از حضور رهگذران پُر از نگاه

این جا غریب تر زِ غریبانِ بی گناه

بنگر میان حجم نگاهت نشسته ام

پایین بیا که خسته ی راهم،شکسته ام

ابری دوباره بغضِ خودش را شکسته است

باید که رفت،چَشم به راهت نشسته است

یارا بیا و دفتر عمرم ورق بزن

برگرد روی عقربه ها سال شصت و چند...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۵۸
فرهاد


با هر بهانه و هوسی عاشقش شدی

فرقی نمی کند که چرا عاشقش شدی

این رسمِ روزگارِ غریب و یگانه است

تو بی صدا برایِ خودت عاشقش شدی

او بی خبر زِ حال و هوای غمِ دلت

تو بی ثمر زِ لعلِ لبش عاشقش شدی

منطق نداشت منطقه ی عشقِ خاکی اَت

بیرون زِ خط و خالِ دلش عاشقش شدی

بگذر زِ عشق،عاقبتش سوز آتش است

آتش بزن به آنکه چنین عاشقش شدی

مرداد 1393

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۳ ، ۱۰:۴۷
فرهاد

کافی نت

رایانه تا رسید

مادر به اینترنت پیوست

پدر به رحمت ایزدی ...

و شام ما

             در بشقاب پشت بام کپک زد!

 

میل داشتی به آدرس من ایمیل بزن:

WWW.W.C!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۳۴
فرهاد


روزگاری پرواز را داشتم در دست

روزگاری آزاد می گشتم در دشت

پر کشیدم تنها،تا بلندای خیال

سایه ای روشن و پاک بود بر یک دیوار

ناگهان تیغ رسید،بال پروانه شکست

من فرو افتادم،اشک در چشم نشست

سایه شد سایه ی من،تو شدی همدم من

منِ آزاد شدم در بندت

بالِ پروانه شد اندر چنگت

پر گشودی تنها تا بلندای خیال؛

پای لنگانم دگر راه نبرد

با دلم رفتم تا قله ی عشق!

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۱۵
فرهاد


بدون تو غزل عاشقانه می گویم

برای مرهم دردم،بهانه می جویم

صدا ز حنجره اَم گرچه در نمی آید

ولی برای نگاهت ترانه می گویم

به سوز و برف زمستان رسیده اَم اکنون

چه کرده ای؟! که به عشقت دوباره می رویم

((مدام از بغل دردهای بی خبری

نوشته های تو را دانه دانه می بویم))

به یاد خنده ی جان سوز تو،هر از گاهی

به اشک چشم،دلم را دوباره می شویم

تمام حال نگفتم، ولیکن از بر تو

نگاهبان تمامی چو برج مینویم

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۳ ، ۱۱:۴۸
فرهاد

طبع شعرم کور شد از وعده های بی نشان

مدتی هستم حدود کوچه های بی نشان

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۳ ، ۰۸:۰۸
فرهاد
۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۳ ، ۱۲:۵۷
فرهاد

 


برای مشاهده ی اشعار، ادامه مطلب را ملاحظه فرمایید.

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۳ ، ۱۲:۴۷
فرهاد