کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۳ ، ۰۹:۰۰
فرهاد

لطفاً به ادامه مطلب مراجعه فرمایید:

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۳ ، ۱۶:۲۶
فرهاد


چه می شد این نبودن ها جایشان را به بودن ها بدهند؟!

خدا خودش خوب می داند دلم می خواهد بیایم که دلم لک زده برای دیدنت؛برای صدا زدنت؛برای صدا زدنم؛نفَست،خواستنت،بوییدنت... و خلاصه هر آنچه متعلق به توست.

نااُمیدت که نکرده ام؟هِی با خودم  کنار همین پنجره قرار می گذارم که شاید هوای تکرار قصه ی بیابانگردی مجنونم به سر زند و تو شاید ته دل مثل حریرت،کمی امیدوار...

فرهاد را دگر چیزی جُز نامی کهن نمانده با این فاصله های شیرین!

نکند مرا از چشمان خود بیندازی.جای تو که اینجا قرص قرص است.هر آن در هر تقابلی تو پیروزی،چنان که کفه ی هیچ ترازویی را تاب مقیاس عظمتت نیست.

منت گذار و قدم رنجه کن؛کف پایت را بوسه گاه چشمان بیقرارم قرار ده.از اقیانوس محبتت همیشه امواجی سهمگین بر من می کوبند و چنان به ساحل قلبم هجمه می آورند که گویی این آب و خون را هیچ قراری نیست.

می خواهم جسارت کنم و چیزی در گوشت بگویم.(حالا که ظاهراً خوابی بگذار وسوسه ی دادن نشانه هایم را که با تو نشان یافته باز گویم و آنقدر نزدیکت شوم که عِطر بید مجنون"نه!بیدِ فرهادِ" گیسویت چنان مستم کند که دامن از کف بدهم.)

تا فرهاد هست مجنون را چکار؟!

گسیل سلولهای تنم یکصدا تو را فریاد می کنند.گویی خوابم و هر آن دعا می کنم هیچ بیدار نشوم.انگار دسته ای از گیسوانت که نه،تاری از موهایت،دلم را به زنجیر کشیده است.دستم را بگیر تا از گرفتن دستانت بنویسم.

دوست داشتنتت همچو عشق به آب است که از ازل تا ابد،هر دم این تشنگی را گریزی نیست.در حسرت شعری از آب و آیینه،مشوشم.اصلاً شاعری که شعرش نتواند مرا به دزدانه نگاه کردنت بخواند،به چه کار آید؟مگر نه این است که هر آن مرا با این نگاههای خیس با نگاههای بی نگاهت،معطر می کنی؟

من آمدم.مرا نخواستی،بگو...می روم...اما تو را به خدا،تو همیشه بمان!

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۳ ، ۰۸:۰۰
فرهاد
همه ما هر روز با افراد دشوار سر و کار داریم. گاهی اوقات کافی است در آیینه نگاه کنیم تا یکی از آنها را ببینیم. شما نمی‌توانید همیشه از افراد مسئله ساز دوری کنید. شناخت این افراد و چگونگی برخورد با آنها به شما کمک خواهد کرد تا ارتباطات بهتری داشته باشید. این مقاله روشهایی را برای شناخت و برقراری ارتباط با افراد دشوار بیان می کند.
۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۳ ، ۱۵:۳۷
فرهاد


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۳ ، ۰۹:۱۱
فرهاد


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۳ ، ۱۱:۰۰
فرهاد


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۳ ، ۱۰:۳۰
فرهاد
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۳ ، ۱۴:۰۵
فرهاد

با بهانه یا بی بهانه بنویسم،توفیری ندارد.لحظاتی چند در تب و تاب و فراز و نشیب شیرینی ها و تلخی های تواَم.اگر بخواهم این بار به جای تو به سفر بروم،باید به جبران تمامی دفعاتی که رفتی و چشمان مضطربم را به در کاشتی...نه...نمیتوانم...تو بی اختیار می روی و من با اختیار می مانم.این بهانه ها را برای این سَر می دهم که گاهی می خواهم حالم را بدانی.اصلاً مرا ببخش که بعضی اوقات از سَرِ بی حوصلگی و بی جهت،تو را با دیگران جمع می بندم؛مگر نه اینکه تو را باید از همه تفریق کنم؟!

می بینی چقدر از این شاخه به آن شاخه می پرم؟!

آن روزها که به مدرسه می رفتیم یادت است که می خواندیم:"آن مرد آمد...آن مرد زیر باران آمد..."

اما واژه ی سفر و تمامیییییی متعلقات آن را به ما نیاموختند.شاید آنها می دانستند که بعضی واژه ها را با نوشتن نشاید آموختن.باید لمسشان کرد.نفس کشیدشان.بازدمش را فرو داد تا نکند پیچک عَشَقّه وار دورِ درخت تاکِ حیاطِ خانه،ناخواسته فرو بدهدش.هر بار که سفر به میان می آید ترس عجیبی وجودم را فرا می گیرد.راه اَمن است؟پشت سرت آب ریخته اند؟از زیر قرآن گذشته ای؟نکند ماه بودنت روی ستاره ها اثر کند تا هر شب برای دیدنت مسابقه بگذارند!و من باز بمانم...

اگر اینها را باور نداری تا اذان صبح فردا،منتظر بمان...

اما تو را به جان شمعدانی ها،تو را به لطافت شبنم صبحگاهی،تو را به بال کبوترها...این بار زودتر بیا و بیشتر بمان.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۳ ، ۰۸:۳۶
فرهاد

 


لطفاً برای مشاهده کامل،به ادامه مطلب مراجعه فرمایید:

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۳ ، ۱۲:۳۰
فرهاد