روزگاری پرواز را داشتم در دست
روزگاری آزاد می گشتم در دشت
پر کشیدم تنها،تا بلندای خیال
سایه ای روشن و پاک بود بر یک دیوار
ناگهان تیغ رسید،بال پروانه شکست
من فرو افتادم،اشک در چشم نشست
سایه شد سایه ی من،تو شدی همدم من
منِ آزاد شدم در بندت
بالِ پروانه شد اندر چنگت
پر گشودی تنها تا بلندای خیال؛
پای لنگانم دگر راه نبرد
با دلم رفتم تا قله ی عشق!