کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱۴۸ مطلب با موضوع «کافه چکامه» ثبت شده است


او باز می رسد که مرا مبتلا کُند

با حرفهای تازه مرا آشنا کند

 

او باز می رسد که همانند بارِ پیش

خود را به قلبِ ساده ی من ساده جا کند

 

آغاز قصه ام نشنو آخرش بخوان

پایان این غزل به یقین اکتفا کند

 

شرحی بگویمت ز قدمهای ساکتش

آرام آمد و رفت ، که طوفان به پا کند

 

جانم به درد آمد از این رفت و آمدش

انگار نمی خواست که با ما صفا کند

 

لختی به پای صحبت من می نشست و بعد

روزی رسید و خواست که ما را رها کند

 

عاشق شدم به این تب و تابش ، بهانه داشت

شاید که می خواست فقط عقده وا کند

 

مهرش به جان خریدم و یادش به خاطرم

دستم قنوت بست که او را دعا کند

 

قصد لبش خیال و خواب مرا از سرم ربود

ناگه فرو بست لبش تا جفا کند

 

دستم ببست و پای و به آخر رسید عُمر

اما نشد مرا بتواند جدا کند

 

روزی که عاشقم شد و دست مرا گرفت

گفتا گدای را نشود اغنیا کند

 

گفتم گدای را نه زر و سیم ، حاجت است

بگذر ز کوی ما ، قَدَمت کیمیا کند

 

گفتا مگر به خواب ببینی وصال ما

گفتم دلم هوای تو را بی هوا کند

 

می خواهمش چنان که تنِ خسته خواب را

انصاف نیست با دلم اینگونه تا کند

 

نامش ز رشک پیشِ کسی چون نمی برم

زحمت همی کشم که تنَم دردها کند

 

ای دیده خون ببار مبادا که پایِ یار

بیند رقیب تا که بخواهد حنا کند

 

جانم که بندِ عمق ضریح نگاهِ اوست

قفلی کجاست تا درِ این کلبه وا کند

 

«دیشب به سیل اشک رهِ خواب می زدم»

آمد که چند مرحمتی سهم ما کند

 

دستم گرفت و بر دلِ غمگین خود نهاد

گفتا صبور باش که صبرت شفا کند

 

دیدم به خوابِ خود که به ما داد ساغری

تعبیر یوسُف است که او خوب تا کند

 

عهدی بِبست با منِ خونین جگر که زود

هر شب کنارِ من بنشیند دُعا کند

 

با دلبرم ، قمار محبت چو گرم شد

چیزی نبود تا بِبَرَد یا سوا کند

 

این ها که گفته شد همه خواب و خیال نیست

رویای صادقیست که حالم دوا کند

 

او قول داده تا لبِ خود بر لبم نهد

او عهده کرده است به عهدش وفا کند

 

« او می رسد که باز هم عاشق کُند مرا

   او قول داده است به قولش وفا کند »

 

 

 

 

 

دانلود و پخش آنلاین ترانه ی " پاییز " با صدای حجت اشرف زاده

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۴:۰۳
فرهاد


۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۰۹:۳۲
فرهاد


جســم و جــانم بـا حــرم گشتـه عـجین

حــال و روزم بــا غمــت گشتــه غمیــن

این سه جمله خواب شبهای مـن است

کربــــلا ... پـــای پیـــاده ... اربعیـــن ...

۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۸
فرهاد


۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۰:۳۵
فرهاد

 

 

با هر غزل نابِ تو در خویش شکستم

مجنون شده پیراهنم از هم بگسستم

من عاشق شعرم ، غزلی ناب ز چَشمت

نیرنگ مکن ، ساده به پای تو نشستم

عشقت نه برای غزلِ کهنه ی من بود

خود نیک بدانی که من آن باده پرستم

شاعر نشوی هم غمِ چَشمان تو شعر است

با اینکه ندیدم ، غزلت خواندمو مستم

سنگم؟! بزن آن تیشه ی تیزت به ستونم

خود می زنم اصلاً ؛ که من آن تیشه به دستم

آری ؛ همه ی قصه همین بود...شنیدی؟!

" فرهاد " شدم دست به دامانِ تو بستم
 

۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۱۰:۴۷
فرهاد


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۲۰:۰۰
فرهاد


 

دوستت دارم
و عشق ِ تو از نامم می‎تراود
مثل ِ شیره‎ی تک درختی مجروح
در حیاط ِ زیارتگاهی...

شمس_لنگرودی​
۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۱۱:۰۷
فرهاد


۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۵:۵۴
فرهاد

 

 

وقت دلتنگی دلم دریای احمر می شود

دیده ام از اشک چَشمانم مکدر می شود

سرخی خون دلم همچون لبان سرخ تو

سر به نیزه می شود سبط پیمبر می شود!

هیچ می دانی که یک شاعر ، تمام خویش را

در غزلهایش که می گوید خودش کَر می شود؟!

وانگهی با هر نوای بیت ، هر مصراع آن

یک دقیقه عمر شیرینش چه کمتر می شود

یک دقیقه پیشکش ؛ جان هم برایت می دهم

مرگ من با دردهای تو برابر می شود

بگذریم ! القصه جانم در کف جانانه ات

دوستم داری؟ بگو ...جانم منور می شود

باورت کردم که گفتی دوستم داری زیااااااااد

گرچه می دانم زبانت ، بعد منکِر می شود

ضربتی جانانه لازم نیست ، من خود واقفم

با نگاه سرد تو زخمم مکرر می شود

لااقل چون دوستم داری کمی آهسته تر

بر دلم خنجر بزن ، اینگونه هم سَر می شود

خواب می بینم که می خواهی مرا بی دغدغه

واقعی باشد ، یقیناً چَشم من تر می شود

از ندیدنها مگو ، من خود به چَشمم دیده ام

وعده ی دیدار ما صحرای محشر می شود

پاسخم را سخت دادی ؛ باشد ای محبوبِ من

حالِ من با حالِ تو اینک برابر می شود

(( می روم دور از تو با دنیای خود خلوت کنم ))

چون تو می خواهی ، یقین اینگونه بهتر می شود

بی سر و سامان مپندارم ، نبین بیگانه ام

عاقبت این قصه را " فرهاد " از بر می شود

 


ترانه ی " بیگانگی "

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۱۷:۰۰
فرهاد

سعدیـا گفتی که مهرش می رود از دل ولی

مهر رفت و ماه آبـان نیز آرامم نکرد...

۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۶:۳۰
فرهاد