کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱۹۱ مطلب با موضوع «کافه دل نوشته» ثبت شده است


تو که نمی ترسی؟!

انگار پیر شده اَم که مرا دوست نداری! این موی سپید...زمزمه می کنم با خودم به خاطر اخمهای تو و آنچه گاهی بین ماست.من، بیمه ی بازنشستگی هم نیستم ولی مهم نیست.آیینه هم با من حرف می زند این روزها.هر وقت جلویش می ایستم،هر وقت به خودم نگاه می کنم و شانه میزنم مو را:یکی بیشتر،یک تار سفید بیشتر؛ به آیینه می گویم: اگر به جای من بودی، هر روز میریختی اگر مرا می دیدی که من تکه های خودم را به هم در آمیخته اَم؛که اکنون رو به روی تو پیرم.بسیاری نیامده پیر شدند. و ما(من و تو) یک اتفاق در زندگی هستیم.

تو با جوانی اَت و من با حس بیست سالگی روی گونه های تو.من پیر نمی شوم و نمی میرم.مگر در آگهی روزنامه ای یا بر دیوارهای محله.اما یقین بدان که با هر تندی اَت، صدای شکستن استخوانهایم را خواهی شنید...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۳ ، ۱۴:۵۸
فرهاد

اس ام اس پلیز دات کام - pic Gif Love smsplz.com Pic (189)

اولویت زندگی،خلق یک رابطه ی صادقانست.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۵۸
فرهاد
 

درون زندگی ، گاهی اوقات ، مسائل واقعاً بی بهانه و بی صدا اتفاق می اُفتد و وقتی می آید ، آنقدر صدایش بلند است که فکر نمی کردی این صدا همان بی صدا بوده!...کسی داخل زندگی اَت می آید که مثل یک نطفه ی بی صدا بود.داخل جان و روحت می شود...حتی وقتی نیست ، صدایش یک جاهایی درون وجودت انعکاس دارد...فریاد می زند...غذا می خواهد...و دائماً این انعکاس به تو لگد می زند.

آن نطفه در هفته ی دوم به اندازه ی یک لوبیا بود و ... در هفته ی هشتم ، جنین شد و چشمهایش با پلک هایش پوشیده تا مبادا صدمه ای ببیند.گذشت و گذشت تا اینکه ماه نهم رسید.

حالا به او بگو : تو بی دعوت آمدی.با من زندگی کردی.حالا نفسهایمان باهم گره خورده و تو شدی قشنگترین اتفاق زندگی اَم...

من که از ورود بی مقدمه اَت خبر نداشتم.با این حال شدی آخر آمال و آرزوهایم.می بینی زندگی چقدر غیرقابل پیش بینیست؟!

بیراه نگفته اَم اگر اینکه بگویم : تا ابد از این مسیر تولد ، گریزی نیست.

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۳ ، ۱۲:۴۱
فرهاد


ای کاش دلمان تاقچه ای داشت که تمام غصه ها را روی آن می گذاشتیم تا کمی دلمان سبک می شد.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۳ ، ۰۷:۱۵
فرهاد

تمام غصه ها دقیقاً از همان جایی آغاز می شوند که ترازو بر میداریو می افتی به جان دوست داشتنت.اندازه می گیری!حساب و کتاب می کنی و خدا نکند حساب و کتابت برسد به آنجا که فکر کنی زیادتر دوستش داشته ای...که زیادتر دل داده ای...که زیادتر گذشته ای و بخشیده ای...به قدر یک ذره،یک نقطه،یک ثانیه حتی.

درست از همانجاست که توقع آغاز می شود و توقع،آغاز همه ی رنج هاست...حالا که دل بسته ای،حالا که همه ی اینها تداعی شد؛آنقدر دوستش داری که نمی توانی بگذاری و بگذری.می گذرد و می گذرد و روزی می آید که به خود می رسی و در آیینه به خودت خوش آمد می گویی و می گویی:بنشین...ببین چقدر شبیه او شده ای!تو با او یکی شده ای.اینقدر بهانه نگیر.نامه های عاشقانه،عکس ها،یادداشتها و ... را از گنجه بردار.مرور کن.قوی ترین و مستقل ترین آدم جهان هم که باشی، وقت هایی هست که دلت پر می زند برای کسی که برسد،کنارت باشد و از تو بخواهد که آرام رانندگی کنی و شامت را نخورده به خواب نروی.

مسافرترین آدم دنیا هم دست خطی می خواهد که برایت بنویسد: زود برگرد...طاقت دوری ات را ندارم.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۳ ، ۱۳:۵۲
فرهاد

          تا ماه چشمهای تو در شهر پا  گذاشت                                       آنجا  پر  از ستاره ی  دنباله  دار شد

 

          سوز گلوی من به آسمان رسید و رفت                                       دیدار ما عجب ، که بهترین قرار شد

 

 

راه بازگشت ، همیشه هم اندازه ی جاده ی رفتن نیست.گاهی کش می آید.سرازیر شدن ، گاهی سخت تر از بالا رفتن است.برگشتن ، گاهی جان دادن است.نفس بریدن دارد.از پا افتادن دارد...سخت است مسیری را که تنها نرفته ای ، تنها برگردی.مواجهه ی انفرادی با دردها ، خاطرات ، حسرت ها.همه ی خوشی های رفتن می شود موانع برگشت.نرمی ها زخمت می شوند؛به شاخه ها گیر می کنی؛به چاله ها می افتی؛زخمی می شوی؛ترک می خوری؛کم می شوی؛کوتاه می آیی...خراب خراب...قامت رفتنت لابه لای مسیر برگشت ، تقسیم می شود.هر جا خنده ای بود ، تکه ای از لبت جا می ماند.هر جا دستی ، بندی از انگشتت.هر جا نگاهی ، قطره ای از اشکت و هرجا...کوتاه می آیی؛کم می شوی...

 

می خواستم بگویم:کاش وقت رفتن ، جاده را هم با خود می بردی.راهی نمی گذاشتی.من همانجا می ماندم...سر بیراهترین قرار دنیا...

خدا را چه دیدی؟! شاید دوباره روزی راهت به قرارمان افتاد!

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۳ ، ۱۰:۵۱
فرهاد


لطفاً با دقت به این تصاویر نگاه کنید...(مابقی تصاویر به دلیل عدم امکان کسب اجازه از صاحبان تصاویر منتشر نمی شود)

اینان منتظران ظهور آقا امام زمان (عج) هستند.من هم در زمره ی شان.حالا با دقت بیشتری به خیابانهایی که قرار است روزی به قدوم مبارک امام عصر مزین شوند فکر کنید! آیا این خیابانهای کثیف و نا آراسته شایسته ایشان است؟در ست است که همه ی ما به نوعی حب اهل بیت عصمت و طهارت را به دل داریم.این مهم از زمان تولد تا مرگ همراه ماست.اما آیا اینگونه باید مقدمه ی ظهور را مهیا سازیم؟با این خیابانهای کثیف و پر از لیوانهای یک بار مصرف استفاده شده ی بعد از مراسم جشن و مولودی؟ما را چه می شود؟! ما که حداقل های ظهور را نمی دانیم، چگونه داعیه ی حمایت از مکتبمان را داریم؟مکتبی که اصول آن بر پایه ی ایمان، تقوی، پاکیزگی و آراستگیست...

من واقعاً نمی توانم این تصاویر را هضم کنم.شاید مسخره ام کنید.اما بعد از پوزخند به عرائضم و پس از گفتن جمله ی :" برو بابا حال داریا..." ، باید متذکر شوم که امام زمان(عج) خود چنان می داند و می داند که ریزترین اعمال ما از دید ایشان پنهان نخواهد ماند...حرف زیاد است.چرا که سالهاست این صحنه ها تکرار می شود و من حقیر به نوبه ی خود عذاب می کشم. اما باز در پایان با خود می گویم:درست می شود.چون همه ی اینان حب اهل بیت را در دل دارند و ...وای به روزی که این عشق از دلمان رخت بر بندد.با همه ی جسارتهای این حقیر، یادمان باشد:

هر زباله ای که به زمین می اندازیم، کمر یک نفر را برای برداشتن آن خم می کند.کافیست هم او در دلش ما را لعن کند.پس واااای به حالمان...خودتان قضاوت و تفکر کنید.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۳ ، ۱۰:۳۳
فرهاد

پدر و مادر عزیزم . من یاد گرفتم که قرآن کریم در آیه های بسیاری ، ما را به نیکی به پدر و مادر سفارش کرده است؛ مثلاً در آیه های 23 و 24 سوره ی اسراء چنین آمده است:(( پروردگارت فرمان داده که جز او را نپرستید و به پدر و مادر خود نیکی کنید.هرگاه یکی از آن دو  یا هر دوی آنها پیر شدند ، کمترین اهانتی به آنها مکن و  بر آنها فریاد مزن و  مهربانانه  و سنجیده و بزرگوارانه با آنان سخن بگو.از سر لطف و مهربانی به آنها فروتنی کن و بگو : پروردگارا ، همانگونه که آنها مرا در کوچکی تربیت کردند تو هم به آنها مهربانی کن))

پدر و مادر عزیزم.از صمیم قلب دوستتان دارم.

نساجان . دهم اردیبهشت 1392

 

 

 

 

 

 

 

 

 


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۳ ، ۱۶:۲۸
فرهاد


و گهگاهی دو خط شعری که گویای همه چیز است و خود ناچیز...وای بر من؛گر تو آن گم کرده ام باشی!

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۳ ، ۱۶:۵۸
فرهاد


می خواند تهران. می خواند ت ه ر ا ن. تو بخوان رقصِ در تنهایی با خاطره ها. می خواند ، می برد مرا تا عطر تو. تا هرکجا. تا کنار هم آرام گرفتنمان در هیاهوی تردد آن همه حس در خودروی بی خبران. تا ...  . می خواند تهران، می روم تا همه ی فاصله هایی که تو را آدمی دیگر ساخت برایم. می خواند و من با خودم، دست در دست خودم می چرخم و می رقصم و زمین و زمان می شود نقطه گریز از مرکزِ دیگران. بخوان. بخوان این حال من خوب است. هم اینجا فقط خوب است. هم اینجا که همه چیز دوباره رنگ می گیرد. هم اینجا که می شوم همان آدم. همان که قلبش در حنجره اش می تپید و گرم می شد از آتش درونش. بخوان تا مرا وصل کنی به تاریخِ صلح زندگیم. می رقصم و می چرخم و تو نظاره گر باش تحیرم را در این همه چرخش. رقص با خویشتن خویش در ضرب آهنگ یادها...

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۳ ، ۱۶:۲۴
فرهاد