کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱۹۱ مطلب با موضوع «کافه دل نوشته» ثبت شده است


۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۵ ، ۰۹:۳۳
فرهاد


 وقتی کسی برای من ترانه ای نمی گوید و نمی فرستد، با خودم ترانه خواهم گفت.تا بوده همین بوده...!

تا بوده انتظار بوده و بدرقه...

تا بوده حسرت بوده و حرص

تا بوده غربت بوده و غریبی

تا بوده همین بوده و خواهد بود

کسی چه می داند که حال من چگونه است

باور کن حالم خوب است

چرا اصرار داری بنالم؟!

من بیشتر نگران حال توام.

گرچه شاید همه به من بگویند به تو چه مربوط است!

این هذیانها را فقط خودم میفهمم.زیاد دنبال معنی اش نباش.

باید به همه ی اینها خندید و گذشت.ناامیدی سلاح شیطان است.

تنهایی و دم از تنهایی زدن آرزوی شیطان است.

من برعکس همه که می گویند تنهاییم و می نالند میگویم من تنها نیستم.

ایمانم را دارم.خدایم را.تو را...حتی در خیال خود...گور پدر شیطان

عشق در همه جا جاریست...تو نفسهایت را کمی جانانه تر بکششششش.

من که از بس عمیق نفس کشیده ام تا بوی تو را استشمام کنم،دیگر نفسم در نمی آید!

 

آخرین اتوبوس با صدای محسن چاوشی

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۱۶
فرهاد

 

من عشق را جورِ دیگری می بینم

از اولش هم همین طور بودم!!!

نه اینکه متفاوت باشم...نه...تو ، من و همه میدانیم که همه ی مردها سر و ته یک کرباسند...

اما...
این که مثل یک دکمه ی شُل به پیراهنت آویزان باشم را دوست ندارم؛

این که مثل تابلوی راهنما مدام یادآورِ باید و نبایدی باشم را دوست ندارم... این که...!
من همیشه می خواستم و می خواهم با هم عبور کنیم؛

گاهی حتی پس و پیش؛ اما در ‏حرکت...
من ‏ایستادن را قبول ندارم، من درجا زدن را دوست ندارم،

من از هر آنچه که ما را از رفتن باز می دارد، بیزارم؛

چقدر هم دارم مَن مَن می کنم.

مبادا اینجا فکر کنی دچار خودخواهی یا خودشیفتگی ام.
از اول هم گفتم که می خواهم قایق نجاتی باشم بدون بادبان که خود را به دست باد نسپارم،

بال پرواز باشم، چراغ روشنی که از هر جای تاریکی نگاه کنی می بینی اش.
می خواهم هر جا ایستادم و خسته شدم، نوک قله را نشانت بدهم

و سرخوشانه پا به پایت بدوم، حتی اگر خودم به هیچ جا نرسم...
هیچ وقت تصاحب کردن را یاد نگرفتم!
این که بروی با چنگ و دندان یک کسی را مال خودت کنی،

یک چیزی را به خودت ببندی، دست کسی را تنها برای آن بگیری که فرار نکند؛...

مگر نه اینکه هر کس تنها به خویشتنش تعلق دارد، پس ‏جنگ برای چه؟!
آدمیزاد بخواهد دلش به ‏ماندن باشد هزار فرسخ هم دور شود، باز هم مانده است...!

وقتی که کسی را دوست دارد،باید از خودت بدانی اش...
آدمیزاد مگر برای داشتن خودش ، می جنگد؟!
من دیگربلد نیستم بجنگم

برای داشتن تو جنگیدنهایم را کرده ام.حالا پشت دیوار این دژم .

منتظرم  تا بدانم آنان که ناخواسته دشمنانم شده اند با کدام تاکتیک مرا از سر راه بر میدارند!

هعیییییییی

تو تا ابد هم حال مرا نخواهی دانست.

سخت ترین روزها را فقط گریه می کنم

وهی فکر میکنم لابد دلت جای دیگری ست و آدم نباید دنبال رفتنی ها بدود...!
باید بنشیند پشت در و یواشکی ‏گریه کند...

دلت نسوزد.اصلاً لازم نیست دلسوزی کنی.من فقط دارم حال خودم را می گویم.

از حالی که چه بسیار آن را به چشم ندیده ای

و چه بسیار برای اینکه روز خوشت را خراب نکنم نق نزده ام.

چه بسیار حرفها که خورده ام و چه بسیار فریادها که نکشیده ام.

چه بسیار برای آرامشت ، در عین بی سیاستی هزاران ترفند به خودم

و تو زده ام که حال تو خوب شود.اما دم نزدم.

هنوز هم معماهایی هست که تو از آنها بی خبری.

با این حال...
من با بند بند وجودم ‏دوستت می دارم

و سیاست و حساب و کتاب و روانشناسی و تاریخ و جغرافی هم سرم نمی شود.

من فقط زندگی می کنم و زندگی هم بالاخره یک جا تمام می شود.
اینکه بگوییم دوستت دارم و بنشینیم به تماشا،

بگوییم دوستت دارم و دست و پا نزنیم، اشک و لبخندمان را بغل بگیریم

و همه چیز را صبورانه بسپاریم به زمان...مگر می شود؟!

بگوییم دوستت دارم و بنشینیم سایه ی سنگین کس دیگری را روی سرمان حس کنیم.

بگوییم دوستت دارم و راحت از آنکه بینمان فاصله می اندازد حرف بزنیم.

بگوییم دوستت دارم و هی درونمان را بخوریم و دم نزنیم که مبادا از هم برنجیم.

بگوییم دوستت دارم و به هم هیچ حقی ندهیم که چه؟

ما عاشقیم.اگر عاشقیم که باید از هم محافظت کنیم.باید برای هم بمانیم نه اینکه بمیریم.

من هنوز که هنوز است نفهمیدم که آن شعرهای شیرین و فرهاد و ...

چرا آنطور سروده شده که یک عاشق باید مثل احمقها بنشیند نظاره گر اطرافش باشد

و دم نزند که چه؟که عاشق است و باید خون دل بخورد!!!!

مگر می شود؟

مگر می شود همه چیز را صبورانه به دست زمان سپرد؟!

نه...نمی شود...

چرا که زیر آسمان برای هر چیز زمانی ست...

حالا بعضی وقت ها یک چیز کوچکی توی قلبم خسته است،

دلش مهربانی می خواهد، بعضی وقت ها بیخودی تند تند می تپد

و تقصیر هیچ کس هم نیست؛

بیخودی دیوانه می شود

و دلش کرور کرور لحظه های بی دغدغه ی عاشقانه می خواهد؛

دلش می خواهد می توانست بگوید:
"مسافر من
یا بیا و کنارم بمان،

یا این مرد مغرور و خودخواه را باخودت بردار.

ببر گوشه ای با عشق خود گم و گورش کن".


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۳۹
فرهاد


در نهایت ناامنی هم می توان امنیت داشت!

می پرسی چگونه؟!

 

اینگونه :

زن، زندگیـست
و
مـرد، امنیت
و چه خوب می شود وقتی
مـردی تمامِ مردانگیش را خـرجِ
امنیتِ زندگیـش کُند
و چه زیبـا می شود وقتی
زنی تمامِ زندگیش را خرج
غرورِ امنیتش کُند ...

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۵۰
فرهاد

 

 

بیشعورها اصولا نسبت به همه چیز حالت تهاجمی دارند
در جنگ حالت تهاجمی دارند،
در صلح حالت تهاجمی دارند و
حتی در گفتن دوستت دارم هم حالت تهاجمی دارند

خاویر کرمنت

 

پی نوشت : و این تن ماست که مانند این درخت از بی شعوری دیگران زخمی می شود به خصوص از نزدیکترین کسانمان

۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۳۲
فرهاد


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۱۰:۵۸
فرهاد


 

با شریک زندگی تان، بهتر از بهترین دوستانتان رفتار کنید.

 

ریچارد تمپلر

 

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۵ ، ۱۷:۴۷
فرهاد

 

آدمها می توانند یکدیگر را در رابطه ها، هویدا کنند یا که تار و مبهم. تار و مبهم و سردرگم. لحظه ای ذهنم آرام نیست و گاه می اندیشم که قلبم اکنون است که باز ایستد. گذشته گریبانم را چسبیده و آینده را از پشت شیشه باران زده ی چشمانم مات و مبهم میبینم. و حال... حالِ من... زندگی گاهی سخت تر از آنچه پیش بینی اش میکردیم رخ می دهد. حالِ من شاید شبیه حالِ پرنده ایست که سودای پرواز دارد اما جلاد واقعیت، به او جرعه ای آب می خوراند تا گلویش را تیغ بر کشد.و حالِ تو هم دست کمی از این ندارد..

حالِ من بی تو این است... بی حضورت.

حالِ من وقتی تو هستی اینطور آشفته نیست. لااقل امید به ماجرا اضافه می شود.

بیش از گذشته پی برده ام که تمام این سالها تا چه حد مرداب ترس تا پای زنده بودنم مرا فرو برده در خود... تمام سالهایی که خود را توانسته ام فقط نظاره گر باشم، نه ببینم.

هر لحظه از خودم می پرسم چه خواهد شد؟ این جریان، ‌این سیل، ‌این هجمه مرا تا کجا خواهد برد... آیا می توانم دستم را به شاخه ای چنگ بزنم که از سقوط نجاتم دهد؟؟؟

میبینی؟ تا چه حد ترسیده و تنهایم؟؟

می خواهم بگویم اشتباهات فراوانی داشته ام اما لحظه ای درنگ می کنم. همین بودم. با همین میزان تجربه. با همین وسعت دنیا.

این تغییر بزرگی است. آمدن به سوی خودم و تو، تا همیشه. و ماندن. ماندن پای خودم و تو تا همیشه... باید بزرگ شوم.... باید تمام حرفهایم با تو را بازخوانی کنم... باید همان باشم که از او برایت ، و برای خودم گفته ام... گفته ام که می خواهم ... که اگر بزرگ نشوم،‌که اگر پر و بال نگیرم تفاوتم با گذشته در چیست؟! به قدری ترسیده ام که گاهی گوری برای خود تصور می کنم که پیکر بی جانم را در آن خوابانده اند... چه می گویم... مشوشم...

می دانم فقط باید جلو بروم. نه فرار. که قدم زنان... با خودم می گویم اشتباهات گذشته را تکرار نمیکنم اما مسئله پیچیده تر از اینهاست که تصورش را می کردم. مسئله ،زندگی یا مردن است انگار ، یا که بودن یا نبودن.

هر چه در تمام این سالها حرفش را زدم ظاهراً دارد که میدانی می شود برای عمل. که اگر در این عمل و اجرا پا کج نهم ... می دانم در لحظه مرده ام... از مرگ و تاریکیِ بی تو بودن به غایت می ترسم.

باید که گله ها را تمام کنم، آدمی دیگر شوم در آستانه ی میان سالی. باید که از نو شروع کنم شناختنم را ، شناختنت را. دستت را، دستانم را، بگیرم در کالبدم ای همدم و یارِ تا ابد. به اینکه تو را به حقیقت درست یافته ام و تو همانی که باید باشی و همان یاور همیشه مومن من هستی دلخوش میکنم... خدایا مرا دریاب. ما را.

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۵ ، ۱۱:۲۴
فرهاد


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۵ ، ۱۴:۳۳
فرهاد


 

 

قند خونم بالاست !

 

اما دلم همیشه برای تو شور می زند...

۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۵ ، ۱۱:۴۲
فرهاد