کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر


۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۱۶:۰۱
فرهاد


۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۳۷
فرهاد

من به زاری ز خدا خواسته بیماری را

تا تو بر دوش نهی بارِ پرستاری را

تا که روزی به عیادت،قدمی رنجه کنی

به دعا خواسته هر دلشده بیماری را

تب هجران تو ای عشق،جگرسوز تبی است

چو علاج از تو نباشد،نکنم کاری را

هر غمی چاره اش آسان و علاجش سهل است

وای از درد تو گر نیش زند ماری را

گفتی اَم درد تو عشق است،دوا نتوان کرد

طاقتم نیست دگر،این غمِ بی یاری را

آری حق با تو اگرچه بُوَد ، این را شاید

مرض عشق نشاید که خریداری را

دردِ عشق تو به تدبیر مداوا نشود

من در این واقعه ماندم،غمِ دلداری را

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۲۸
فرهاد


ببین چه دلخوشی ساده ایست که اینچنین مختصر،به قدر همین راه

تو یار من باشی

به من دروغ بگویی اما

همیشه در همه جا،یارِ غارِ من باشی

و یا کمی بلاکشِ این قلبِ بی قرارِ من باشی

ببین چه ساده راضی می شوم؛به من بگو که برو

ولی همیشه پیِ سایه سارِ من باشی

و یا به من بگویی که نرو!...دروغ بگویی اما

همیشه در همین دورویی ساده،دوستدارِ من باشی

ببین چقدر کم توقعم به بود و نبودت؛چرا که اینگونه است عشق

که در خیال خودم ،بی قرارِ من باشی

ببین چه ساده است زندگی در این مسیر؛

تو یارِ دیگری و ...بر مدارِ من باشی!

۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۰۰
فرهاد

چو گُل همین که معطر شدی؛بمان با من

خزان نیامده پرپر شدی؛بمان با من

کتاب عمر تو چندان ورق نخورده...دریییییغ

چه زود صفحه ی آخر شدی؛بمان با من

شکفته مثل گُل سرخ در مسیرِ نسیم

به خون خویش شناور شدی؛بمان با من

حدیث سنگ قضا را چگونه نشنیدی؟

که عاشقانه کبوتر شدی؛بمان با من

مگر سپید نبودی؟بگو چه بر تو گذشت

که مثل لاله ی اَحمر شدی؛بمان با من

کدام واژه ی غم،ترجمان حالِ من است؟!

تو زخمِ قلبِ مُکدر شدی؛بمان با من

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۴۹
فرهاد


خودت را که به خدا سپردی،دیگر نگران هیچ طوفانی نباش؛کشتی نوح را یک غیرحرفه ای ساخت و کشتی تایتانیک را هزاران حرفه ای!

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۳۶
فرهاد

امروز از آن روزهاییست که لازم بود برایت نامه ای بنویسم،بگذارم میان سجاده ات با شاخه ای گُل نرگس.امروز بعد از نماز صبح از خانه بیرون می روم با کوله باری سنگین از ترس نگاه سردت در بازگشتم.پس از من،تو از خواب برمیخیزی تا وضو بگیری و بیایی و چادر نمازت را برگیری و لباس سپیدت را با آن بپوشانی.می آیی سجاده ات باز کنی؛می بینی باز است و در میانش آن چیزیست که نادیدنیست.یادت باشد،همین نامه و شاخه گل نرگس را با وضو اینجا گذاشته ام.حتی نوشتن های من برای تو بی وضو نیست و حریم این عاشقانه ها ،غیر از نگه داشتن حرمت هردویمان در حریم کبریایی نخواهد بود.

می دانم از من دلگیری...شاید هم کمی دلشکسته...

مرا ببخش.من عادت کرده ام بد باشم که به ازای آن بهانه ای بجویم که از تو طلب بخشایش کنم.

حالا مسیر خانه را تا نمی دانم کجا قدم می زنم تا شاید اندکی به خود بیایم.تو گفتی فهمیدن آدمها سخت است.نگفته باشی هم،همه میدانیم که سخت است.شاید...اما من تو را هر روز فهمیدم و چیزهایی را از تو پنهان کردم تا ایام تو،تحت الشعاع اضطراب من،قرار نگیرد.انتظار نداشتم و ندارم که تو هم این را بپذیری.تنها انتظارم،آنجاست که صداقتم را باور کنی،گرچه تا ابد هم این،درخواستی خودخواهانه است.

من رفتم.چشمانت بسته بود.پیشانی ات را آرام بوسیدم تا مبادا از خواب بیدار شوی.اما منتظرم بمان.امشب زود برمیگردم.طاقت دوری ات را ندارم به خدا.طاقت نگاه سردت را هم ندارم...و حتی طاقت لحظه ای سکوتت را.می روم.همه ی این راه را تا ابد می روم.تنها چیزی که مرا از ادامه ی راه باز می دارد،آنست که مرا و عشق مرا آمیخته در هوس بپنداری.اینجای کار یعنی تمام شدنم.یعنی یکی شدن با همه ی آدمها.یعنی خودِ همان آدمها...

کاش...کاش قبل از اینکه از خانه می رفتم بیدار می شدی و کمی با من حرف می زدی.کاش غریبگی بی اختیارت را برای خود تداعی نمی کردم.بیا و ببین.من فهمیدمت.آنقدر فهمیدمت که دائماً سرت داد بکشم که بس کن! چرا غمگینی؟! چرا هیچ نمی گویی؟!چرا با من حرف نمی زنی؟!...اما تو نگویی هم،جواب همه ی اینها را میدانم!

با همه ی این نبودنها،بدان که نبودنِ با تو،وقتی یادم را به شالت گره زده ام،خیال بیهوده ایست.خودت می دانی که چه می گویم.خودت می دانی که تا چه اندازه از نداشتنت غمگینم.خودت می دانی که در این گَرد سپید مویی ، با تو احساس جوانی کرده ام.

با همه ی این حرفها،مرا ببخش که به شرم دیدن نگاهت،برای نماز صبح بیدارت نکردم.

من حتی بی تو می ترسم در آیینه هم نگاه کنم.من آیینه ی توام.بدان که هیچ کسی آیینه ی خودش را نمی شکند،مگر اینکه نخواهد خود را ببیند.من تمام عیار توام.حواست هست داریم شبیه هم می شویم؟!حواست هست داریم عجین هم می شویم؟!

مرا ببخش.مگر من چه امیدی جز بخشش تو دارم؟

با تو ماندم نه برای درد دلهای روزانه؛نه برای آغوشهای عصرانه و نه برای دلتنگیهای شبانه.شاید برای ساختن یک رویای تلخ عاشقانه...

پس منتظرم باش.نشان بده که منتظری.تماس بگیر و بگو بیا.بگو همین حالا بیا.بگو که خانه ،بی یکی از ما سرد است.بگو که خانه ،بی یکی از ما خاکستریست.بگو که اگر زود نیایی،شاخه گل نرگس سجاده،خواهد پژمرد...

گوش کن

 


 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۰۵:۰۰
فرهاد

rain
عزیزتر از جانم...

به خوابی آرام و عمیق فرو رفته ای؛ خیلی خسته ام.نمیتوانم بخوابم.تو تقصیری نداری.اما گاهی که به من شک می کنی دیگر نمی توانم آرام باشم.تو تقصیری نداریا...حق داری شک کنی!من اینهمه شعر خواندم و ترانه سرودم برای تکه تکه های بریده ی قلبمان در این فضاهای خاکستری.نه تکلیف سپیدی روشن است و نه سیاهی.این همه شعر خواندم و ترانه نوشتم برای آفتابی که بی نیاز از دلیل است.هرازگاهی هرچند کوتاه که نیستی،پیراهن خاکستری خاطراتم را به دیوار رویایت می آویزم...و شاید هم کمی لبخند تلخ یا کمی اشک...

تو تقصیری نداری که به من شک می کنی؛زمانه ناچارت کرده.اما یادت باشد وقتی نگاهت به گودی دور چشمهایم افتاد،بدانی که برای رهایی از تو،پرِ پروازی نداشتم.

من یقین دارم که کودک دلت بیش از پیش،بهانه ی لالایی های شاعرانه ام را می گیرد.من یقین دارم که شک می کنی تا بارانی شوم.من یقین دارم که دیگر مردی با اسب نخواهد آمد و یقین دارم دیگر آن مرد در باران نخواهد آمد.آن مرد دیگر اسب ندارد که...

تمام افسار ممکن،به دلش آویخته شده تا بارانی شود...خدا کند در این آسمان ابری و بارانی،تو را مثل بادبادکهای گم شده ی کودکی ام،گُم نکنم.

اصلاً من دائماً شعر خواندم و ترانه نوشتم...دیگر تو حق نداری شک کنی.من به ادامه ی نگاههای تو دل بسته ام.حق نداری ذره ای در نگاهم تردید کنی.مگر من تمام دلم را روی سفره ی عشقت پهن نکردم که اینگونه آماج طعنه هایت می کنی؟!و نگاهت را که در تلاقی نگاهم در مشرق چشمانت دوخته بود برمیگردانی.مگر صداقت من در وجودت تجلی نکرد و این راه طولانی را با قدمهای هم آغاز نکردیم که شک می کنی؟

نفسم بالا نمی آید.نمی توانم فریاد بکشم.باشد...تسلیم...تو تقصیری نداری...حق داری شک کنی.

اما یک چیزهایی هست که باید بگویم.به من که در پس سالهای بی عشقی پدرم،از مادرم برای عاشقی زاییده شدم؛به من که هر روز در خودم جا نمی شوم و وجودم ظرفیت این کرانه ی بیکران را ندارد؛به من که پشت دیوار عشقت ایستاده ام و از تو اجازه می گیرم تا کنار چشمهایت بخوابم؛به من که لحظه هایم سرشار از هذیانهای گاه و بیگاه و نقطه چینهای موازی با خودم هستند...در آن بداهه گویی شک و تردید که تو می گویی و من لابه لای روزشمارهای پراکنده ی فکرم گُم می شوم،شک نکن.

من،پیوست روح و جسم تواَم...منضم به عشقت

 

۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۰۰
فرهاد

این ترانه را بسی دوست می داریم.

صدای عشق بابک جهانبخش

دانلود ترانه و پخش آنلاین با صدای بابک جهانبخش

۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۴۱
فرهاد


.......

کمی تا قسمتی هردم،بیا اندازه کن دردم

گهی دور و گهی نزدیک،با یادت چه ها کردم

تو بیش از من پر از دردی،پر از تقدیرِ نامردی

صدایم کن که من هم بی هوا،من را رها کردم

پس از این حادثه،باری به هرحالی که شد اینسان

نفهمیدم که من با خود چرا اینگونه تا کردم

فراق لحظه ی دیدار،هردم میکُشد ما را

به شوق خاطراتی که چه ها دیدم،چه ها کردم

حلالم کن،مرا بگذار با دردی چنین سنگین

که آنگونه تو را دیدم و اینگونه رها کردم

شبی با جُرمِ این تقصیر می میرم،خدا دانَد

چرا بی نوشدارو قلب خود را مبتلا کردم؟!

 

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۳۲
فرهاد