کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۳۱ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

 

 

  میخواهم جشنی بگیرم
  به وسعت وشکوه تنهاییمان
  شلوغش نمیکنم
  من و تو حضورمان کافیست
  نمیخواهم چشمی بر با هم بودنمان خیره شود
  میخواهم کمی برای هم دلبری کنیم
  دعوتم را قبول کن رأس ساعت دوست داشتن :: کنار ساحل دریا

 

 

  هفدهم آذرماه 1394..ساحل بندر انزلی

 

  پخش آنلاین و دانلود ترانه ی " غیرممکن " با صدای مرحوم مرتضی پاشایی

۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۱
فرهاد


او باز می رسد که مرا مبتلا کُند

با حرفهای تازه مرا آشنا کند

 

او باز می رسد که همانند بارِ پیش

خود را به قلبِ ساده ی من ساده جا کند

 

آغاز قصه ام نشنو آخرش بخوان

پایان این غزل به یقین اکتفا کند

 

شرحی بگویمت ز قدمهای ساکتش

آرام آمد و رفت ، که طوفان به پا کند

 

جانم به درد آمد از این رفت و آمدش

انگار نمی خواست که با ما صفا کند

 

لختی به پای صحبت من می نشست و بعد

روزی رسید و خواست که ما را رها کند

 

عاشق شدم به این تب و تابش ، بهانه داشت

شاید که می خواست فقط عقده وا کند

 

مهرش به جان خریدم و یادش به خاطرم

دستم قنوت بست که او را دعا کند

 

قصد لبش خیال و خواب مرا از سرم ربود

ناگه فرو بست لبش تا جفا کند

 

دستم ببست و پای و به آخر رسید عُمر

اما نشد مرا بتواند جدا کند

 

روزی که عاشقم شد و دست مرا گرفت

گفتا گدای را نشود اغنیا کند

 

گفتم گدای را نه زر و سیم ، حاجت است

بگذر ز کوی ما ، قَدَمت کیمیا کند

 

گفتا مگر به خواب ببینی وصال ما

گفتم دلم هوای تو را بی هوا کند

 

می خواهمش چنان که تنِ خسته خواب را

انصاف نیست با دلم اینگونه تا کند

 

نامش ز رشک پیشِ کسی چون نمی برم

زحمت همی کشم که تنَم دردها کند

 

ای دیده خون ببار مبادا که پایِ یار

بیند رقیب تا که بخواهد حنا کند

 

جانم که بندِ عمق ضریح نگاهِ اوست

قفلی کجاست تا درِ این کلبه وا کند

 

«دیشب به سیل اشک رهِ خواب می زدم»

آمد که چند مرحمتی سهم ما کند

 

دستم گرفت و بر دلِ غمگین خود نهاد

گفتا صبور باش که صبرت شفا کند

 

دیدم به خوابِ خود که به ما داد ساغری

تعبیر یوسُف است که او خوب تا کند

 

عهدی بِبست با منِ خونین جگر که زود

هر شب کنارِ من بنشیند دُعا کند

 

با دلبرم ، قمار محبت چو گرم شد

چیزی نبود تا بِبَرَد یا سوا کند

 

این ها که گفته شد همه خواب و خیال نیست

رویای صادقیست که حالم دوا کند

 

او قول داده تا لبِ خود بر لبم نهد

او عهده کرده است به عهدش وفا کند

 

« او می رسد که باز هم عاشق کُند مرا

   او قول داده است به قولش وفا کند »

 

 

 

 

 

دانلود و پخش آنلاین ترانه ی " پاییز " با صدای حجت اشرف زاده

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۱۴:۰۳
فرهاد


۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۰۹:۳۲
فرهاد


۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۴:۰۱
فرهاد


جســم و جــانم بـا حــرم گشتـه عـجین

حــال و روزم بــا غمــت گشتــه غمیــن

این سه جمله خواب شبهای مـن است

کربــــلا ... پـــای پیـــاده ... اربعیـــن ...

۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۸
فرهاد

لطفاً برای مشاهده فایل مورد نظر بر روی "دریافت" کلیک فرمایید.

 

دریافت

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۴:۴۷
فرهاد


۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۰:۲۱
فرهاد

31 اُردی بهشت 1374:

ساعت 4 صبح طبق معمول برپا دادن و نماز و ورزش و نرمش.صبحانه ی تکراری شامل نون و پنیر و چای(حتماً انتظار داشتیم کلپچ بدن!)مراسم صبحگاه آغاز شد و بعد از ساعت 8 رفتیم کوه.خیلی حال داد.به دو ستون طویل مرتب شدیم و از تپه های کوتاه با پوشش خار رد شدیم.رفت و برگشتمون حدود 4 ساعت طول کشید.اون بالا که رفتیم به یه جاده ای رسیدیم که اولش یه حوض آب بود.بغلش باغ زردآلو و گیلاس.اونجا نشستیم و چند تا از بچه ها اومدن آواز خوندند.یکی نوحه میخوند به فارسی.یکی آذری می خوند.خلاصه بعد از برگشتن و صرف ناهار طرفای ساعت 13 بود که یه دعوای حسابی شد.البته 2 نفری که دعوا کردن رفتند پشت سوله و اونجا حسابی همو زدند.بین ساعت 13 تا 14 بود که من و رامتین و رامین و کاظمو داریوش رفتیم بوفه و بیسکویت و شکلات و کیک خوردیم.دوباره که برگشتیم دیدیم بازم دعواست.سعید بچه تهران و کشتی کج کار بود.یه پسر کرجی هم بود که با سعید دعواش شده بود.سعید فقط 5 بار پسررو بلند کرد هوا و آروم گذاشت زمین.البته بعداً با هم دوستای صمیمی شدند.خلاصه  موقع به خط شدن شد و آقای ستاری که یکی از فرمانده گروهانهای پاچه بگیر بود اومد بالا سرمون و چون دید گروهان نظم نداره ما رو بشمار 3 فرستاد به طرف باتلاق نیزاری که نزدیکمون بود.بعد گفت همه بشمار 3 خودشونو بندازن تو باتلاق و خیلی ها روی هم افتادن.نخوام از خودم تعریف کنم اما من که پیش بینی این موضوع رو میکردم خودمو پرت کردم یه گوشه.گذشت و بعد رفتیم ارایشگاه(واسه زیر ابرو و میزامپیلی...نه بابا باور نکنینا:)

ساعت 19 بود که شام خوردیم.تخم مرغ پخته و سیب زمینی.با خودم گفتم امشب حسابی دوستان شیمیایی میزنن.واسه همین خودمو به ماسک مجهز کردم....شب شد و همه خوابیدن.خدا رو شکر صب دیدم زنده ام هنوز...

۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۳:۲۱
فرهاد


۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۱:۵۶
فرهاد


30 اردیبهشت 1374:

صُبح ساعت 4 برپا زدن.بیدار شدیم و یه ربع وقت داشتیم تا تختامونو مرتب کنیم و بریم برای وضو و...البته من با این چیزا مشکلی نداشتم چون توو خونمون هم این کارا رو میکردم.یعنی در حقیقت این کارا واسه من یه کار تمرین شده ی از قبل بود.خلاصه رفتیم نماز و بعد صبحانه.یه تیکه نون لواش با یه تیکه ی کوچیک پنیر و چای.بعدش به خط شدیم و دور و بر سوله رو نظافت کردیم.نوبت صبح گاه که شد همه ی گردان به خط شدن.بعد از صبحگاه یه سری بروبچ خلاف از گروهانهای دیگه به گروهان ما اضافه شدن.قومیت و اصلیشتشونو نمیگم اما ممکنه توو خاطرات بعدی سوتی بدم.دوستان یه وقت به دل نگیرن.بعدش واسه معاینه بردنمون بهداری .برگشتیمو الان توی آسایشگاه نشستیم تا وقت ناهار.ناهار قیمه پلو خوردیمو بعد آقای نصیروند گفت برید تا ساعت 15:45 واسه آمارگیری میام.رفتیم ظرفامونو شستیمو دیگه تا عصری که نماز و شام شد.یه آش خیلی بدمزه.نزدیک آخر شب نزدیک بود بچه های ما با اون اراذل کتک کاری کنن که قائله خوابید.اینم از امروز...

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۴ ، ۱۳:۵۶
فرهاد