دﯾﮕﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﻧﻘﻀﺎﯼ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﻝ ﻫﻢ
ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ.
ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨشید ﺍﮔﺮ ﻧﺎﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺩﻟتان ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﻢ.
ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺍﺯﺩﺣﺎﻡ ﺻﺪﺍﻫﺎﯼﺷﻬﺮ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ صدایتان ﺭﺍ.
ﺍﮔﺮ ﻫﻤﺮﺍﻩﺭﻭﺯﻫﺎﯼ غمگینتان ﻧﺒﻮﺩﻡ .
ﺍﮔﺮ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﮐﻪ باید باشم.
ﺍﮔﺮ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎﯾﻢ ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻼﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ قلبتان را ﺭﻧﺠاند.
ﺍﮔﺮ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﻪ می باید ﺣﻀﻮﺭ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ
.ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ ﺍﯼﺩﻭﺳﺖ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺪﯾﺪﻥ ﻫﺎﯾﻢ ...ﻧﺒﻮﺩﻥ ﻫﺎﯾﻢ و
ﮐﺎﺳﺘﯽ ﻫﺎﯾﻢ ..
روزهای پایانی سال برایتان سبزباد.
دانلود ترانه عیدی با صدای مهدی یراحی(لینک اول...لینک دوم...لینک سوم)
با توام دوست عزیز:(به حساب یه وصیت دوستانه بذار نه بی ادبی)مرد باید قبل از مرد شدن توی مجردیش پسر باشه نه نی نی.بعدش:
اگه میخای ازدواج کنیو هنوز رختو لباستو مامانت میشوره،بیخود دختر مردمو بدبخت نکن.
اگه هنوز زورت میاد دو تا نون از سر کوچه بگیری،بیخود دختر مردمو بدبخت نکن.
اگه واسه خودت سر کار میریو حقوق میگیریو هنوز توو خونه ی باباتیو واسه احساس مسئولیتم که شده یه دونه از قبضای آبو برقو پرداخت نمیکنی یا یه ریال کف دست ابجیو داداشت یا مامانت نمیذاری،بیخود نرو خواستگاری دختر مردم.
اگه هنوز سوار ماشین بابات که میشی،بی خبر از بابای بیچارت ورود ممنوع میریو جریمه های احتمالی رو میذاری واسه وقتی که بابات خلافی می گیره تا اون پرداخت کنه،بیخود نرو دنبال دختر مردم که بخوای واسش مردی کنی.
اگه واقعاً میگی برو بابا بی خیال ورود ممنوع و سبقت ممنوع و ...بدون آدمی که الان ورود ممنوع میره،بعداً توو زندگیشم زیاد ورود ممنوع میره.پس خودتو درست کن تا دختر مردمو خوشبخت کنی.
اگه هنوز آشغال پرت میکنی توو خیابونو کمر دیگرانو واسه برداشتنش خم میکنی،بدون که بعداً هم کمر زنو بچتو خم میکنی.پس دختر مردمو بدبخت نکن.
اگه هنوز وقتی میرسی خونه شلوارتو مث فنر در میاریو همونطور لوله ای ولش میکنی وسط اتاق و فرداش تا لنگ ظهر میخوابیو بعد که میخوای بری بیرون بیجامتو مث لوله در میاری همونجوری ول میکنی میری،هنوز زوده زن بگیری.
اگه با رکابیو شلوارک توو خونه جلو آبجیو مامانت میچرخیو بعضی وقتا هم شبا جلو در خونه یا توی پارک جلوی خونه با همون وضع میشینی با رفقات قلیون چاق میکنیو بلند میخندی،هنوز خیلی زوده زن بگیری.
اگه هنوز اونقد مرد نشدی که کف پای مامان باباتو ببوسیو چشمتو بذاری کف پاشون،پس زوده بری دم در خونه ی دختر مردمو بزنی،کسی که به مامان باباش احسان نکنه،به زن آیندشم نمیتونه احسان کنه.(البته از این موضوع سوء استفاده نکن که اگه این کارم کردیو یه روز رفتی توو زندگی مشترک،بخای اونقدر بین زنتو مادرت فرق بذاری که شورشو در بیاری؛هنوز مردایی هستن که شبو روز زنشونو ول میکننو میرن پیش ننه جونشون.یادت باشه.زن که گرفتی باید عادل تر بشی.باید ازش حمایت کنی.اینو من نمیگم.بزرگای دین میگن.
اگه هنوز زیر ابرو بر میداریو دنبال مدل موهاتیو شلوار تنگ میپوشیو تی شرت بالا نافیو یقه پیرهنتو تا نافت باز میذاری،بیخود دختر مردمو بدبخت نکن.فردا هم خودت بدبخت میشی هم اون.مردی که این کارار رو میکنه و ادای غیرتیها رو هم در میاری،نباید انتظار داشته باشه که لباسو موی زنشم توو خیابون درست باشه.حجاب فقط واسه زن نیست.واسه مردم هست.
اگه رو دستو بازوت تتو میکنیو بازوهی کلفتتو بیرون میندازی،هنوز بزرگ نشدی که بدونی مردی به بازو نیست؛به معرفته.
اگه و اگه...
خلاصه خیلی حرفا هست که الان توو این مقوله نمیگنج دوست عزیزم.ایشالا خودت با مطالعه ی بیشتر بهش میرسی.
فقط بدون اگه همه یا بخشی از اینا رو رعایت کردیو خواستی یه روزی دختر مردمو خوشبخت کنی،بهت میگم که :
مرد باس غیرتی باشه نه حسادتی.یعنی نذاره کسی نومزدشو ناراحت کنه...حتی خودش!
مرد باس زنشو ببره خرید؛غُر هم نزنه.قشنگ بشینه اسبابا و بچرو نگه داره.بعدشم خانمشو ببره یه شام حسابی.
مرد باس موقع آشپزی بیاد توو آشپزخونه به کتلتایی که خانمش داره درست میکنه ناخنک بزنه بگه به به چقد خوشمزست؛تا خانمش ذوق مرگ بشه.
مرد باس روزی یه بار با خود و با جهت عربده بکشه بگه عیال میخامت به مولا.
مرد باس خشن باشه دستشو بکوبه رو میز داد بزنه بگه امشب من ظرفا رو میشورم.(البته با اومدن ماشین ظرفشویی خیلی کارا راحت تر شده اما خداییش با دست شستن یه چیز دیگست(:
مرد باس وقتی دختر دار میشه،دخترش که بزرگ میشه،از چشمو ابروی دخترش،از ناز و ادای دخترش، دائماً تعریف کنه که فردای روزگار حرفای پسرای غریبه ی توی خیابون واسه دخترش تازگی نداشته باشه(تقدیم به دختر بابا)
مرد باس وقتی پسردار میشه،جوری با زنش با تناسبو ملاطفتو جاذبه و دافعه ی بموقع و سنجیده رفتار کنه که پسرشم در آینده با زن خودش همونجوری رفتار کنه.این یعنی اصلاح نسل که اگه قبلاً ایراد داشته باید از یه جایی درست بشه.(پس تو بانی خیر باش)
مرد باس توو فصل سرد،دو تا جیب گرم واسه دستای خانومش داشته باشه.
مرد باس دم به دقیقه بگه چه خانوم خوشگلی دارم من.
مرد باس از بیرون که میاد خونه یه نعره بزنه که چهار ستون خونه بلرزه.بعد با ابروهای در هم کشیده به خانومش بگه:مگه نگفتم شام امشبو من درست میکنم؟!بشین تا اول یه چایی به سبک خودم برات بیارم خانومم تا بعد.
مرد باس واسه زنش لواشکو پاستیلو آلو بخره.
مرد نباس آقا بالا سر باشه.باس سایه ی رو سر باشه.
خیلی چیزای دیگه هم هست که یا توو این مقوله نمیگنجه یا اینکه منشوریه و نمیشه گفت.با اینحال اگه شما هم نظری داشتید بگید تا بدونیم.بگید که مرد باس چه جوری باشه.در مورد زن که بماند واسه بعد که بگم زن باس چیکار کنه.اما در نهایت لُپ کلوم اینه که:
مرد باس مَرت باشه...
این روزا اگه زیاد مطلب نمیذارم دلیلای خاصی دارم.البته شایدم واسه کسی مهم نباشه که مطلبی بذارم یا نذارم.اما واسه بعضی بزرگوارا که همیشه بهم محبت دارن و چه باشمو چه نباشم به وبلاگم سر میزنن،میدونم همه چی مهمه.ارادتمند همشون هستم.توی هیجده سال کار اداری،تا حالا با 7 معاون وزیر و مدیرعامل سازمان،8 مدیرکل و 3 معاون ارشد سازمان به صورت مستقیم و غیر مستقیم کار کردم.چیزهای زیادی ازشون یاد گرفتم.اجحافهایی هم در حقم شد.ولی کلاً آویزون کسی نبودم.واسه همینم همه ی اونا رفتنو من هنوز اینجام.البته شماها بهتر میدونین که اینهمه تغییر صرفاً یک مدل ایرانیه و در کمتر جایی از جهان شناخته و تجربه شده و اگر روزی بخام در موردی صاحبنظر بشم یا مدلی ارائه بدم،میشه این مدل تغییرات فله ای رو در بهترین دانشکده های مدیریت جهان تدریس کنم.خود اونوریها هم حسابی کف میکنن.توی این چند روز اخیر هم،همزمان در یک روز،چهار معاون کلیدی سازمان تغییر یافتن.البته امیدوارم که هر چی هست منشاء خیر باشه.ولی تا میای با یکی راه بیفتی،داستان جدیدی شروع میشه که باید خودتو باهاش مچ کنی.زندگی همینه دیگه چه میشه کرد.واسه همیناست که خسته ام.اما امیدوار.نه به آدمای اینجا یا رئیس جدید(که البته از روزی که اومدن به من گفتن که شما همون کار قبلیتو انجام بده).کلن امیدوارم به اهدافی که برای خودم تعیین کردم.به اینکه روزی همه ی آدما سرجای خودشون باشن.حتی من.به اینکه روزی همه چی آروم بشه.به اینکه روزی اونقدر وقت داشته باشم که به درد دیگران برسم.خودم که دردی ندارم اما وقتشو ندارم به دیگران برسم.شاید بگید منظورم از دیگران کیا هستن؟!شما فکر کنید حتی یه پسر فال فروش که سر چهارراه جهان کودک فال میفروشه؛به روزی فکر میکنم که اونقدر وقت داشته باشم که برسم پیششو همه ی فالاشو بخرمو بعدش برسونمش خونش تا بره درسشو بخونه...
خاطرات نه سر دارند نه ته!بی هوا می آیند تا خفه ات کنند.می رسند؛گاهی وسط یک فکر،گاهی کنار یک خیابان،گاهی میان یک ترانه؛سردت می کنند،داغت میکنند؛رگ خوابت را بلدند؛زمینت می زنند.خاطرات تمام نمی شوند...تمامت می کنند.
با این احوال،بدان که هر آن خاطرات با تو بودن و بی تو بودن را خواهم نوشت،همه ی این و آن لحظه های ناب آنقدر زیبایند که در وصف نمی گنجند.با اینکه همه ی با تو بودنها و بی تو بودنها،ثانیه ای بیش نیست با هراس ثانیه ای دیگر...
من از همه ی لحظه های بی تو،بیزازم...چه بسا که هیچ لحظه ای با تو ندارم.با این همه،بی تو،با تواَم...قدم به قدم...نفس به نفس.
همین اندازه تو را خواستن و داشتن اگرچه کفایت نمی کند ولی همین برای منِ بی کفایت،کافیست.گاهی بی آنکه بدانم پا به چه سرزمین ناشناخته ای گذاشته ام،گاه می اندیشم کجای این جزیره ی تابستانی وسوسه انگیزم؟!کجای آن ساحل دلفریب؟!کجای آن آتشفشان خفته ی خاموش؟!
خوب که تو را می نگرم،از دوووور،از دور حتی،...چقدر دوری و من چه متوقع که بی من،با من باشی.جاده را نگاه کن!اصلاً تو کجایی که بگویم دوری.شاید آنچنان نزدیکی و من آنقدر درگیر خودم که سرزمینت را نمی یابم...
جاده را نگاه می کنم...چشمان منتظرم را که بر هم مینهم تو را می بینم.دور...خیلی دوری،دلم می گیرد.
هیچ طوفانی را تاکنون در وجودم اینگونه باعظمت نیافته ام.ای مرداب پر نیلوفر وجودم.در آرامش ظاهری این تالاب،نیلوفرانه پایبند تواَم.
می بینی چقدر دلتنگم؟!کاش می توانستم آرزو کنم صبوری را...
پاسخ:
همین که شاه قلب کسی باشی،همه ماتند...دیگر چه نیازی به اسب و فیل و سرباز!
اینها که بازیست...ببین در جریان زندگی،چگونه قبل از اینکه تو مات شوی،همه ماتت میشوند...
امروز هنگام نماز صبح،دلم را لای سجاده پیچاندم.دانه های دلم را پهن کردم و دردهای آن را برای خدایم آشکار و برای دیگران پنهان.نمی دانستم که سهم دیگرانی و دردهای بجا مانده از تو،سهم من.باورم نمی شد که به اینجا برسد.با این همه شاکرم که دلی برای دوست داشتن داشتم و چشمی برای گریستن به حرمت تمام الفبای دوست داشتنت.
هوای تو را کرده ام.هوس نیست.بهانه ایست هوایت با این هواهای مسموم.بهانه ای برای زنده ماندن.اما چه کنم که سهم دیگرانی...
وقتی تو نیستی یعنی خوشبختی نیست...به همه ی حرفهایت با منطق فکر کرده ام و فلسفه هایی را رصد کرده ام که نه به منطق آن منطقها معتقدم و نه به فلسفه های آن فلاسفه.با این حال تو کاملاً درست می گفتی.خوشبختی منو تو یعنی اینکه من و تو نباشیم...!ما باشیم.یعنی نباشند دیگرانی.چه بگویم که با همه ی این احوال وقتی یادم می آید که از حق دیگران می گفتی و حق مرا پایمال می کردی...زبانم بند می آید.حق خودت چه؟چه بگویم؟چه داااری بگویی؟
حالا من سهم که هستم؟فکر میکردم سهم تو...من همه ی خودم را که سهم توست برایت کنار گذاشته ام.سهم دیگران از من هم اندک اندک به دست فراموشی سپرده می شود.آنوقت من می مانم و هیچ.تو می مانی و چه؟!
سکانس اول(عاشقانه خیس شو):
باران که می بارد،آب پاکی می ریزد روی تقدیرت.سر که برمیگردانی،می بینی عشق دارد از آن دورها سلانه سلانه با همه ی بارو بندیلش می آید سرک بکشد لابه لای زندگی ات.چشم بر هم بزنی،هوایی ات می کند.انگار نه انگار که ادعا می کردی که عرضه داری از روزگار محوش کنی!اما درست اولین قطره که ببارد بر میگردد خودش را می اندازد روی روزهایت.دلت که سنگ روی یخت کرد،عاشق می شوی.زیر باران میرقصی،میرقصی و میرقصی.باران که ببارد،خیس که شوی،دل دیگر سر به راه نیست...
سکانس دوم(معشوقه ی من):
شنیدم که یکی می گفت:باران معشوقه ی من است.به پیشوازش در مهتابی می ایستم.می گذارم صورتم را و لباسهایم را بشوید.باران یعنی قرارهای خیس.باران یعنی تو برمیگردی؛شعر بر می گردد.باران یعنی عطرت که صد پاره ام می کند.باران ترانه ای بکر و وحشیست که زلزله وار میلرزانَدَم.
سکانس سوم(بُرج و کبوتر):
زیر این گنبد نیلی زیر این چرخ کبود،توی یک صحرای دور یه یه بُرج پیر و کهنه بود،یه روزی زیر هجوم وحشی بارون و باد،از اُفُق کبوتری تا برج کهنه پر گشود.
برج ِ تنها سرپناه ِخسته گی شد
مهربونی ش مرهم ِ شکسته گی شد
اما این حادثه ی ِ برج و کبوتر
قصه ی ِ فاجعه ی ِ دلبستگی شد
باد و بارون که تموم شد، اون پرنده پر کشید
التماس و اشتیاقو ته چشم ِ برج ندید
عمر ِ بارون عمر ِ خوشبختی ِ برج ِ کهنه بود
بعد از اون، حتا تو خوابم اون پرنده رو ندید
سکانس چهارم(دوستت دارم):
باران یعنی آرامش قبل از طوفان.یعنی آنچه که میدهی تا تمامم را بگیری.یعنی دوستت دارمهای مدام.یعنی آبی روی آتش.باران که ببارد چه برکت باشد و چه نفرین،نعمت است.هدیه ایست به اندازه ی تمام کسانی که دوست نداشته ام.پس تو را به اندازه ی تمام کسانی که دوست نداشته ام ،دوست می دارم...
سکانس پنجم(راز عشق):
شادروان قیصر امین پور چه خوش گفت که
باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد
آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد
گویی که آسمان سرِ نطقی فصیح داشت
با رعد سرفه های گران سینه صاف کرد
تا رازِ عشقِ ما به تمامی بیان شود
با آب دیده،آتشِ دل ائتلاف کرد
جایی دگر برای عبادت نیافت عشق
آمد به گرد طایفه ی ما طواف کرد
اشراق هر چه گشت ضریحی دگر نیافت
در گوشه ای ز مسجد دل اعتکاف کرد
تقصیر عشق بود که خون کرد بی شمار
باید به بی گناهی دل اعتراف کرد
سکانس آخر(خدا):
همه ی این ها را گفتم که به اینجا برسم...باران یعنی...نقطه چین قطره ها...تا...خدا
سکانس اول:دلم هوای نوشتن کرده
دارد باران می بارد و شعر از آسمان سرازیر می شود.خدا هم شاعری را دوست دارد!
سکانس دوم:سلام!
از این اتفاق زیبا و فوق العاده که در سکانس دوم به تو سلام کردم،تعجب کردی؟راستش را بخواهی بارانی که طعم تو را دارد،دیگر برایم حواس نمی گذارد.باران یعنی...فکر می کنی باران یعنی چه؟!خوب فکر کن.در سکانس آخر برایت خواهم گفت!
سکانس سوم:صداقت
یک موضوع را همیشه به همه گفته ام.این که وقتی بهانه می گیرم،عصبانی می شوم یا مداخله می کنم،چقدر با صداقت می شوم!صداقت من فراموشت نشود.برای کمی توجه کردن وقت داری؟!نمی دانم...آیا باید از یک آشنای غریب اینگونه انتظار داشت؟...
سکانس چهارم:تجزیه و تحلیل
یک پیشنهاد خوب برایت دارم.قبل از اینکه بگویم باران یعنی چه به پیشنهادم توجه کن(لطفاً)چند دقیقه وقت بگذار.گذشته و اکنون را با هم مقایسه کن.فکر می کنی دلیل اینکه این همه برای طرح سکانس آخر صبوری می کنم،چیست؟از پاسخی که می یابی ممنونم.
سکانس آخر:باران
......................دارد باران می بارد و...باران یعنی.....تو بگو یعنی چه.....!
بیا پر از تعلق باشیم.حتی بی سند و امضاء.حتی بی مراسم.حتی بدون آدم حسابیهای با کلاه و کراوات.خوشبختی شاید همین باشد.یا شاد خوشبختی یعنی توی تاکسی نشسته باشی و همه ی مسافرها،شنونده و شاد از یک ترانه ی آنورِ آبی و تو آرام و بی خجالت برای خودت گریه کنی که مثلاً دلت آرام بگیرد.دلت آرام بگیرد و هرچه خاطره را که خاکستر شده،باد ببرد و تو معلوم شوی از آن زیرها.مثل زغال افروخته ای که داغ قلبیست...
یا خوشبختی یعنی که تو یادش باشی و او به یادت...و مهم نیست که این پای لنگان را به مقصد برسانی یا نه!
خوشبختی یعنی حساب و کتابمان از همه جدا.یعنی هنوز چیزهای کوچکی به نظر دیگران و بزرگی به نظر ما برای شادمانی هست.
خوشبختی یعنی اینکه بدون هم برای هم جشن می گیریم یا اینکه شمشادهای کنار خیابان را به هم تقدیم می کنیم.
پس بیا...بیا که تا آخر دنیا به هم نگاه کنیم...
خیالبافی میکنم؟چه کنم؟!
به خدا تقصیر من نبود که حلقه های مثلاً اعتماد،پیش از رسیدنم،انگشتانت را در میان گرفت.از حرفهای ساده ی تو تا کوتاهی های بزرگ من،همه را به بزرگی خودت ببخش.
اما یک نفر را هرگز نبخش.کسی که هرچه خاطره را خاکستر کرد تا مجبور شوم زیر این خاکسترها،زغال افروخته ی عشقت را جست و جو کنم!