کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱۹۱ مطلب با موضوع «کافه دل نوشته» ثبت شده است


سکانس اول:

نشسته ام روبروی حضورت دقیق شده ام و به حرفها و برخوردهایت فکر می کنم.هر بار که می اندیشم،اشتیاق دانستن جواب یک سوال،ذهنم را به هم میریزد.دلم می خواهد این سوالِ هزار بار مطرح شده،دست از سرم بر دارد؛اما دست بر نمی دارد؛ و این دلخواه من نیست.نمی دانم بپرسم یا نه؟!پاسخ آن برایم بسیار مهم است اما طرحش بسیار سخت...از این نظر می گویم سخت که هیچ گاه به جواب واقعی اش نخواهم رسید...

سکانس دوم(باید سریع بروم سر اصل مطلب):

سوال من اینست:(بگذار یک نفس عمیق بکشم)حتی نوشتن این سوال هم نفسم را بند می آوَرَد...تو واقعاً دوستم داری؟! "چرا تعجب کردی؟...نه،لطفاً نگو که پرسشم بچه گانه است،لطفاً نگو که تو باید خودت از رفتار و حرفهای من بفهمی که دوستت دارم یا نه"...لطفاً نگو که...من به رفتارت خیلی دقیق شده ام.تو با همه با مهربانی و عطوفت رفتار می کنی.از کجا باید بفهمم که مرا طور دیگر دوست داری یا اصلاً دوست داری...

سکانس سوم(من از لهجه های فلسفی بدم می آید):

من این حرفها را قبول ندارم که باید به همه ی مردم به یک چشم نگاه کنیم.ما باید با افرادی که دوستشان داریم یا خیلی دوستمان دارند با شیوه ای متفاوت رفتار کنیم.البته این تفاوت در رفتار باید طوری باشد که برای خود و طرف مقابلمان کاملاً قابل تشخیص باشد.به نظر من،ما باید از افرادی که خیلی دوستشان داریم توقع داشته باشیم!نخند...(کجای حرف من نادرست است؟؟؟)ما آدم هستیم و آدم هم توقع دارد.من قبول دارم که باید سطح توقعاتمان را متعادل کنیم.اما این قانونِ نانوشته در رابطه با افرادی که ابراز می کنیم جزو عزیزترین کسانمان هستند صدق نمی کند.من این را قبول ندارم،قبول ندارم و...قبول ندارم.(اهمیتی هم دارد؟!)

سکانس چهارم(امیدوارم از چند جمله ی آخر این سکانس دلخور نشوی):

دارم به تو و حرفها و رفتارت فکر می کنم.تو می گویی که من برایت مهم هستم و نسبت به دیگران،بیشتر به من بها می دهی.اما من این حرفها را لمس نمی کنم.من این بها دادن را لمس نمی کنم.این موضوع دارد ثانیه به ثانیه مرا آزار می دهد.شاید تو داری به شیوه ی خودت عمل می کنی.اما این شیوه،همان شیوه ایست که در مورد دیگران به کار می بندی.برای همه...

سکانس پنجم:

لطفاً یک روز واقعاً درک کن که چگونه باید دوستم داشته باشی.الان سرت شلوغ است و نمی توانی و نمی خواهی درک کنی که من چه می گویم.امیدوارم روزگاری در این مورد با من هم عقیده شوی.امیدوارم روزی که با من هم عقیده شدی ،در همان حوالی باشم.در غیر اینصورت...

سکانس آخر:

با همه ی این احوال،در ازدحام بی وقفه ی سکوت و تنهایی و دلتنگی های مزمنم،

دوستت دارم!

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۳ ، ۲۱:۰۰
فرهاد

یادم می آید آن اوایل،گوشه نشین شهر عشقت بودم.حالا در مرکز شهر عشق تواَم.چقدر ترقی کرده ام!چقدر بزرگ شده اَم از وسعت محبتت.تعجب نمی کنم.من مسبوق به سابقه ام.دائماً به نقطه ی انتهایی نگاه تو می اندیشم و رَدِ آن مسیر را التماس می کنم.برای خودم نگرانم که آیا آخرِ این مسیر،منم؟

اگر نباشم،از تحقق این همه نگرانی، می میرم.


 

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۳ ، ۱۴:۳۶
فرهاد

                    من از کم قدری خارِ سرِ دیوار دانستم                               که ناکَس کَس نمی گردد از این بالانشینی ها


۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۳ ، ۱۲:۴۶
فرهاد

 

برای غریبه شدنمان،باید کارهایی کرد کارستان...

اول: دلمردگی...که حاصلجمعِ تفریقِ تمام خاطره هاست.تو می توانی؟من می توانم؟هرگز...

دوم: باید چشمهایمان را به روی پنجره های خانه ببندیم و آنها را که هنوز خیره به جاده مانده اند،بر هم بگذاریم.تو میتوانی؟من می توانم؟هرگز...

سوم: باید لب و دهانمان را ببندیم برای عدم تکرار مکرر نامهایمان.تو می توانی؟من میتوانم؟هرگز...

چهارم: باید ذهن و خیالمان را بپوشانیم از هر چه یاد هم است و از هر چه بود و نبود؛هست و نیست؛خواهد ماند و نخواهد ماند.تو می توانی؟من می توانم؟هرگز...

پنجم پس از همه ی اینهاست.همه را که انجام دهی،خالی می شوی.اما وای به روزی که حتی نشانه ای کوچک از هم در گذری ببینیم.آنوقت است که با خود میگوییم:پس ما کجا خالی شده بودیم؟! چرا این همه بیهوده خود را به زحمت انداختیم؟مگر می شود؟تو می توانی؟من می توانم؟هرگز...

پنجم ،پس از همه ی اینها بود.گذشتن بود.گرچه زمستانمان را دیگری رقم زد.اما نشد که به پنجم برسیم.اصلاً فصل پنجمی وجود ندارد.مگر ما جهار فصل بیشتر داریم؟!


 

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۳ ، ۰۹:۲۹
فرهاد

عکس زیبای
هنگامی که پا به حرمتان گذاشتم،بیش از هر آنچه که شنیده بودم را دیدم.ادبتان،سخاوتتان،هیبتتان،همه و همه با خونم آنچنان عجین شد که دیگر مرا گریزی نیست...

عباس جان...شما خود نیک می دانید زمانی مصادف با این ایام بود که آتش به در خانه ی مادرتان بردند و ایشان را آنچنان آزردند که بعد از آن ،دنیا روی خوش ندیده است.شما یَل فاطمه ام البنین بودی اما ما که می دانیم مادرتان فاطمه ی زهراست ...و تاریخ چیزی دیگری می نوشت اگر بودید و در آن روز بر پاشنه ی در می ایستادید و همچون قمر بنی هاشم می درخشیدید...

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۳ ، ۱۲:۰۰
فرهاد


حدود دو ماهه که از درگذشت زنده یاد مرتضی پاشایی و همچنین تنی چند از ورزشکاران و همچنین هنرمندان عرصه سینما و تلویزیون می گذره.زمانی که مرتضی پاشایی عزیز ابدی شد،به فکر افتادم که مطالبی رو از زوایا و حواشی مراسم این خواننده ی عزیز و اتفاقات اجتماعی اون مقطع زمانی بنویسم اما اونقدر این حاشیه های نابحق،زیاد و آزار دهنده شد که پیش خودم گفتم من دیگه حاشیه پردازی نکنم و مرتضی رو همونطور که توی کنسرتش دیدمشو شنیدمش،پیش خودم نگهدارم.گرچه خیلی برام جالب بود که اونایی که اون روزا اون دور و برا بودن،حتی یه فایل ترانه هم از ایشون توی پخش ماشینشون یا خونشون نداشتن!!البته از طرفی دیگر زیبایی هایی هم بود که خُب همه میدونیم و نیازی به تکرار اونا نیست.اما امروز به توصیه ی بجای دوستی بزرگوار بر این شدم که درباره ی بابابزرگ تهرونمون بنویسم.گرچه سرم حسابی شلوغه و ممکنه هر چی الان دارم می نویسم ناقص باشه،اما شایسته ندونستم که این درخواست رو بجا نیارم که قطعاً وظیفه ایست به دوش همه ی دهه ی پنجاهیها و دهه ی شصتیها.می خوام حرف خودمو بگمو چیزی جدا از اون چیزایی که راجع به این موضوع توی سایتا هست.

یادش بخیر اون وقتا منتظر میموندیم که برنامه ی کودک ساعت پنج عصر بشه و اون پسر برنامه کودک با صدای "بود بود بود بود"بیاد.منم که بساط عصرونه رو با چای شیرینو نون بربریو خامه ردیف میکردمو مینشستم پای برنامه تا شاید پینوکیو بده و روباه مکارو گربه نره...

البته چه می چسبید وقتی خونه ی مامان بزرگم که ته شاهپور(کوچه تهرانچی)بودمو میرفتم از مغازه ی کاظم سیبیل، بیست تومن خامه میگرفتمو میومدم تا زودی برسم پای برنامه کودک.وقتایی هم که خونه ی خودمون نازی آباد بودیم هم یه صفای خاص خودشو داشت.همون صفایی که شادروان مرتضی احمدی توی برنامه های این چند شبی که از ایشون پخش شد بهش اشاره کرد و گریه کرد.منم گریه کردمو افسوس خوردم.منم افسوس خوردم به اون وقتی که پیاده از نازی آباد تا بازار بزرگ یا حضرت عبدالعظیم می رفتمو تموم کوچه پس کوچه ها رو گز می کردم.یا وقتی که مدرسه رهنما توی میدون منیریه میرفتمو بعضی وقتا که با بچه ها جیم میزدیم،پیااااااااااااااااااااااااااااااده خیابون ولیعصرو تا میدون تجریشو دربند،میرفتیمو برمیگشتیم.باورم نمیشه این همه راهو میرفتیمو برمیگشتیم.هر دو تا مرتضی(پاشایی و احمدی)از دو نسل متفاوت بودن با خاطره های متفاوت.اونا توی زمان خودشون موندن اما این منم که عوض شدم.این ماییم که عوض شدیم و داریم عوض میشیم.الان حتماً باید حداقل صدهزار تومن توو جیبمون باشه تا یه ایستگاه سفر کنیم ولی اون موقع با دوتا بلیت اتوبوس...هی.چی بگم؟!

بزرگی میگفت:پول که باشه همه خوبن،عزیزن،همه چی حله...خُب حتمن راست میگه.اما موندم توی اینکه اون موقع که پول نداشتم چرا همه چی حل تر بود؟!!

صداهای قشنگ بود،مسیرای قشنگ،عشقای قشنگ...نون بربری خوشمزه،خامه و سرشیر اعلاء

و راست گفت بابا بزرگ که جنوب شهری بود و منم همون جنوب شهری هستم توو حسرت همون وقتا

ای بابا.کجا رفتی بابا بزرگ شمال و جنوب و شرقو غرب تهرون که یادت بخیر.کجا رفتی که دیشب با خودم می گفتم:کاش آدمایی مث تو دویست سال عمر می کردنو میموندن ولی من می رفتم...

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۳ ، ۱۳:۰۰
فرهاد


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۳ ، ۰۹:۰۰
فرهاد


چه می شد این نبودن ها جایشان را به بودن ها بدهند؟!

خدا خودش خوب می داند دلم می خواهد بیایم که دلم لک زده برای دیدنت؛برای صدا زدنت؛برای صدا زدنم؛نفَست،خواستنت،بوییدنت... و خلاصه هر آنچه متعلق به توست.

نااُمیدت که نکرده ام؟هِی با خودم  کنار همین پنجره قرار می گذارم که شاید هوای تکرار قصه ی بیابانگردی مجنونم به سر زند و تو شاید ته دل مثل حریرت،کمی امیدوار...

فرهاد را دگر چیزی جُز نامی کهن نمانده با این فاصله های شیرین!

نکند مرا از چشمان خود بیندازی.جای تو که اینجا قرص قرص است.هر آن در هر تقابلی تو پیروزی،چنان که کفه ی هیچ ترازویی را تاب مقیاس عظمتت نیست.

منت گذار و قدم رنجه کن؛کف پایت را بوسه گاه چشمان بیقرارم قرار ده.از اقیانوس محبتت همیشه امواجی سهمگین بر من می کوبند و چنان به ساحل قلبم هجمه می آورند که گویی این آب و خون را هیچ قراری نیست.

می خواهم جسارت کنم و چیزی در گوشت بگویم.(حالا که ظاهراً خوابی بگذار وسوسه ی دادن نشانه هایم را که با تو نشان یافته باز گویم و آنقدر نزدیکت شوم که عِطر بید مجنون"نه!بیدِ فرهادِ" گیسویت چنان مستم کند که دامن از کف بدهم.)

تا فرهاد هست مجنون را چکار؟!

گسیل سلولهای تنم یکصدا تو را فریاد می کنند.گویی خوابم و هر آن دعا می کنم هیچ بیدار نشوم.انگار دسته ای از گیسوانت که نه،تاری از موهایت،دلم را به زنجیر کشیده است.دستم را بگیر تا از گرفتن دستانت بنویسم.

دوست داشتنتت همچو عشق به آب است که از ازل تا ابد،هر دم این تشنگی را گریزی نیست.در حسرت شعری از آب و آیینه،مشوشم.اصلاً شاعری که شعرش نتواند مرا به دزدانه نگاه کردنت بخواند،به چه کار آید؟مگر نه این است که هر آن مرا با این نگاههای خیس با نگاههای بی نگاهت،معطر می کنی؟

من آمدم.مرا نخواستی،بگو...می روم...اما تو را به خدا،تو همیشه بمان!

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۳ ، ۰۸:۰۰
فرهاد

با بهانه یا بی بهانه بنویسم،توفیری ندارد.لحظاتی چند در تب و تاب و فراز و نشیب شیرینی ها و تلخی های تواَم.اگر بخواهم این بار به جای تو به سفر بروم،باید به جبران تمامی دفعاتی که رفتی و چشمان مضطربم را به در کاشتی...نه...نمیتوانم...تو بی اختیار می روی و من با اختیار می مانم.این بهانه ها را برای این سَر می دهم که گاهی می خواهم حالم را بدانی.اصلاً مرا ببخش که بعضی اوقات از سَرِ بی حوصلگی و بی جهت،تو را با دیگران جمع می بندم؛مگر نه اینکه تو را باید از همه تفریق کنم؟!

می بینی چقدر از این شاخه به آن شاخه می پرم؟!

آن روزها که به مدرسه می رفتیم یادت است که می خواندیم:"آن مرد آمد...آن مرد زیر باران آمد..."

اما واژه ی سفر و تمامیییییی متعلقات آن را به ما نیاموختند.شاید آنها می دانستند که بعضی واژه ها را با نوشتن نشاید آموختن.باید لمسشان کرد.نفس کشیدشان.بازدمش را فرو داد تا نکند پیچک عَشَقّه وار دورِ درخت تاکِ حیاطِ خانه،ناخواسته فرو بدهدش.هر بار که سفر به میان می آید ترس عجیبی وجودم را فرا می گیرد.راه اَمن است؟پشت سرت آب ریخته اند؟از زیر قرآن گذشته ای؟نکند ماه بودنت روی ستاره ها اثر کند تا هر شب برای دیدنت مسابقه بگذارند!و من باز بمانم...

اگر اینها را باور نداری تا اذان صبح فردا،منتظر بمان...

اما تو را به جان شمعدانی ها،تو را به لطافت شبنم صبحگاهی،تو را به بال کبوترها...این بار زودتر بیا و بیشتر بمان.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۳ ، ۰۸:۳۶
فرهاد


از کجا شروع کنم؟!

بر فراز کوهی بلند در پس جاده ای به درازای رویای بودنت،ایستاده ام.در تنهایی مبهم خویش به دنبال روزنه ای برای ادغام شدن،برای شروع،برای وهمی به بزرگی این فاصله،تنِ بی جان شده از اندوه را،دلداری می دهم که آرام...صبور...آرام!

تو آمدی.آمدی که این تنها دیگر تنها نباشد؛که هست به وسعت تمامی احساسم.

در خلوت هر شب،هر لحظه،به دنبال خنده ات،نگاهت،تنهایی را درس می دهم.

سَر که بلند می کنم،جهانی می بینم پر از انتظار،پر از مسیرهای بی حضورت.

دل به دریا می زنم که با تو باشم که بی تو توانم نیست زندگی را.غرق در مرثیه ای می شوم که خود می خوانم و خود می گریَم....و دوباره سکوت و جای خالی ات.تلخند امید را هر بار بعدِ رفتنت چون جام زهری می نوشم.

تصورش را هم نمی کردی که مرا اینگونه به اینجا رسانی؛گِله ای نیست که هر چه هست با آهنگ صدایت هر دم ،در هم می ریزد.

یاد زیبای هر آنچه بود و هست مرا میهمان هر لحظه ی خود می کند و غمِ کم داشتن خاطراتی که میشد باشد...تا دنیا را آنگونه که هست و آنطور که میشد از پس خنده هایمان کشف کنیم.

چه بگویم؟بگویم که ناگهان صدایم کن؟ناگهان بیا؟

به خودت نگاه کن؛دقیق شو؛مرا می بینی؟!

 

۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۳ ، ۱۴:۰۸
فرهاد