کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۳۴ مطلب با موضوع «کافه عقیده» ثبت شده است

 

کوه دَردی عبـــاس

خیلی مَردی عبـــاس...

 


۱ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۰
فرهاد

مثل آشوبی که یک توفان به دریا می دهد

درد، گاهی شکل زیبایی به دنیا می دهد


یک نفر مثل  تو عـهـدش را به آخر می برد

یک نفر در ابتدای ماجرا  وا  می دهد


از همان اول تو " تنها مرد میدان " بوده ای!

عشق کاری دست آدم های " تنها " می دهد



آن خدایی که زمانی تشنگی را آفرید

غیرت و مردانگی را هم به سقا می دهد!

 

رویا باقری


 
۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۱
فرهاد

 

خرده فروش نیستم و عمده می دهم

یکجا محبتم  همه اش نذر تو حسین

 

 


۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۰
فرهاد

 

زاهدی گوید:  جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد.

 

اول : مرد فاسدی از کنار من گذشت
 
 و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد
 
او گفت : ای شیخ  ؛ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!

دوم:  مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت ،
 
به او گفتم  قدم ثابت بردار تا نیفتی.

گفت : تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای..؟؟!
 

سوم : کودکی دیدم که چراغی در دست داشت ،
 
گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای ؟ 

کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت:

تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت..؟

چهارم : زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد.

گفتم اول رویت را بپوشان ، بعد با من حرف بزن ؛

گفت : من که غرق خواهش دنیا هستم، 
 

چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست ؛
 
تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری...!!؟

 

 

 


 
۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۳۹
فرهاد


۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۲:۳۰
فرهاد


«به مرحوم حاج اسماعیل دولابی گفتم:آقا با این درآمدت زندگیت می چرخه؟گفت:خدا رو شکر؛کم و بیش میسازیم؛خدا خودش میرسونه.گفتم:حالا ما دیگه غریبه شدیم؟لو نمیدی؟گفت:نه.یه خُرده قناعت می کنیم؛گاهی اوقات هم کار دیگه ای جور بشه انجام میدم؛خدا بزرگه.نمیذاره دستم خالی بمونه.گفتم:نه حاجی؛راستشو بگو دیگه.گفت:هر وقت کم آوردم یه جوری حل شده.خدا رزاقه،میرسونه.گفتم:ای بابا!ما نا محرم نیستیم؛راستشو بگو حاجی.گفت:تو فکر کن یه تاجر یهودی توی بازار هست هر ماه یه مقدار پول برام میاره کمک خرجم باشه.گفتم:آهان!ناقُلا.دیدی گفتم؟!حالا شد یه چیزی.چرا از اول راستشو نمیگی؟گفت:بی انصاف!سه بار گفتم خدا میرسونه باور نکردی.یه بار گفتم یه یهودی می رسونه باور کردی.یعنی خدا به اندازه ی یه یهودی پیش تو اعتبار نداره؟!»

یه پیری بود توو همین تهرون میگفت:هر وقت گرفتاریم به همه رو می زنیم.وقتی کسی کاری از دستش برنمیاد میگیم بریم در خونه ی خدا رو هم بزنیم شاید کاری کرد!شاید خدایی باشه!هی سجده می کنیم ولی هنوز خوب باور نداریم که یکی اون بالاست که حواسش به ماست.تا این شک به یقین نرسه،همه خدات میشن الا خدا...!!!

 

۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۰:۲۴
فرهاد


روایتی از ملاقات فرزند شیطان با حضرت رسول اکرم(ص)

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۴۰
فرهاد


۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۹۳ ، ۱۶:۴۰
فرهاد

عکس زیبای
هنگامی که پا به حرمتان گذاشتم،بیش از هر آنچه که شنیده بودم را دیدم.ادبتان،سخاوتتان،هیبتتان،همه و همه با خونم آنچنان عجین شد که دیگر مرا گریزی نیست...

عباس جان...شما خود نیک می دانید زمانی مصادف با این ایام بود که آتش به در خانه ی مادرتان بردند و ایشان را آنچنان آزردند که بعد از آن ،دنیا روی خوش ندیده است.شما یَل فاطمه ام البنین بودی اما ما که می دانیم مادرتان فاطمه ی زهراست ...و تاریخ چیزی دیگری می نوشت اگر بودید و در آن روز بر پاشنه ی در می ایستادید و همچون قمر بنی هاشم می درخشیدید...

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۳ ، ۱۲:۰۰
فرهاد


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۳ ، ۰۹:۲۲
فرهاد