کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱۲ مطلب با موضوع «کافه خاطرات» ثبت شده است

 

ششم خرداد 1374:

ساعت 4 صب از خونه راه افتادمو 6 صب پادگان بودم.رفتم آسایشگاه چای خوردمو بعدش به خط شدیمو رفتیم واسه مراسم صبحگاه.بعدش اومدنو سر و وضعمونو موهامونو کنترل کردن.معلم تاکتیک آقای نعمتی اومد.خیلی آدم خشنی بود.دو تا از بچه ها رو تنبیه کرد که گریشون گرفت.

خلاصه ظهر ناهار رفتیم.قیمه بود.دو تا قاشق اولو که خوردم دلم درد گرفت.همه ی غذا رو خالی کردم توو سطل زباله.خیلی بیحال شدم.اومدم بیرون.کم کم بدنم ضعیف شد و ظرف یه ساعت تب کردم.ساعت حدود 6 عصر شد که لرز شدیدی گرفتم.رو تخت خوابیدمو رضا و حمید اسدی خیلی کمکم کردن.رضا هی دستمال خیس میکرد میذاشت روی پیشونیم.حمید هم پتو رو دائماً دورم می پیچید.حتی پتوی خودشو هم انداخت روم.ساعت 9 شب بود که تبم بالا رفت.بچه ها به بهداری خبر دادن.بدشانسی دکتر هم رفته بود.برانکارد آوردن که ببرنم بهداری گفتم خودم میرم.با اون حال بدو پتو دورم پیچیده 4 نفری رسوندنم بهداری.اونجا سوار آمبولانس شدیمو رفتیم کرج.هیچی توو راه نفهمیدم.منو بردن پلی کلینیک ولیعصر.هیچ کس نبود.دم در  اونجا 5-6 بار بالا آوردم.از اونجا بردنم یه درمانگاه خصوصی.اونجام نپذیرفتن چون فقط تخصص جراحی داشت.از اونجا بردنم بیمارستان شهید رجایی کرج.حدوداً یک ساعت توی آمبولانس موندم.از درد به خودم می پیچیدمو ناله می کردم.همهشون میگفتن خودشو زده به مریضی تا استعلاجی بگیره.چقدر احمق بودن...و نامرد... 670 تومن پول از جیب خودم دادم واسه آزمایشو پذیرش.آخرش دو تا جوجه دکتر برگشتن گفتن هیچیش نیست و دو تا استامینوفن واسم نوشتن.با همون حال بد برگشتیم پادگان و تا صبح با همین حالم ساختم.

صبح هر چی به نصیروند گفتم بذار برم بهداری پیش دکتر،نذاشت.آخرش سر کلاس نشسته بودم که بچه ها دیدن دارم می لرزم.فرستادنم بهداری.تازه قبلش نصیروند با همون حال لختمون کرده بود و بشین پاشو داد.رفتم بهداری دو تا پنی سیلین زدم.توو بخش آمپول زنی هم بدرفتاری میشد:)

 

 

حالم طرفای بعدازظهر بهتر شد.این دو روز هیچی نخورده بودم.عصری یه کمپوت گیلاس باز کردم.هنوز بدنم ضعف داشت.نزدیک نماز رژه رفتیم.هنوز بدنم درد می کنه...

 

 

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۵:۰۱
فرهاد

 

چهارم خرداد 1374 :

پنج شنبه بود.صبح برپا زدن.صبحانه و نماز و صبحگاه.موقع صبحگاه آقای رجبی فرمانده پادگان اومد و گفت خبر خوشی براتون دارم.گفت تا شنبه میرید مرخصی و همه خوشحال شدیم.ساعت 11 صبح آزاد شدیمو رفتم تهران.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۵
فرهاد


سوم خرداد 1374 :

امروز حسابی خوش گذشت.تا الان که دارم می نویسم یعنی ساعت 20 دقیقه به 4 بعداز ظهر ، کلی خندیدیم.چون امروز نظام جمع کار کردیم و کلی از بچه ها مسخره بازی در آوردن.یه سری که بلد نبودن قدم رو درجا بزنن.خُب منم بلد نبودن ولی بعضیا واقعاً راحتن بخدا.رااااحت.نصیروند هم هیچی نمیگفت بهشون.خدا نگهش داره.بسیار مودبه.

قبل از شام برای ملاقاتی رفتم دم نگهبانی(انگار زندانه که میگم ملاقاتی:) بابام بود.اومد یه سری خورد و خوراک داد بهم.برگشتم دیدم نصیروند همه بچه ها رو تنبیه کرده.سینه خیز و خمپاره که من حسابی از مهلکه در رفته بودم.عصری سر نماز بچه ها باز خر بازی در آوردنو نصیروند باز تنبیهشون کرد.فقط همونا رو.بعدش لج کرد کل گروهان رو 45 دقیقه خبردار نگه داشت.دیگه همه زوارشون در رفته بود.

بعدش رفتیم شام آش خوردیم و با حمید و داریوش اومدیم خوابگاه کوکو سیب زمینی و سبزی خوردن زدیم.خیلی حال داد.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۲
فرهاد

 

درسته که اون روز بهش گفتم لال شو.بهش گفتم اصلاً به من چه.اما نتونستم به سادگی از کنارش بگذرم.دو سه شب دیدمش اما بهش چیزی نگفتم.اونم حسابی سکوت کرده بود.دیشب یه دفه جلومو گرفتو گفت:میدونی چیه؟گفتم نه .چی چیه؟گفت:ببین.معرفت میذاری برای اینکه برسونتت به عرش اما میرسونتت به فرش.گفتم:منظورتو واضح تر بگو.گفت:تو اومدی از من چیزی بکنی.اما من خودم دیشب یه چیزایی شنیدم که حال خودمم فراموش کردم.گفتم:اینو می گی که منو بفرستی توو کوچه ی علی چپ؟گفت:نه خداییش.اصلاً تو فرض کن اینجوریه.آدم یه چیزای دیگه که می شنوه خودش خجالت می کشه از درداش بگه.تو فکر کردی من پایه ی کله پاچتم؟باشه قبول.بیا بار بذاریم ببینیم دنیا چه خبره؟گفتم:اینقد قلمبه سلمبه حرف نزن.ساده بگو.گفت:الان دوره ی موش بودن نیست.الان خرگوش بودن به کارمون میاد.باید باهوش باشیم.هستیما.اما واسه کی؟برا چی؟که چی بشه آخرش؟که بگیم زرنگیم.یا تسلط کامل بر اوضاع داریم؟خب دارم.تسلط دارم.اما این دل لامصب تسلط مسلطو به هم می ریزه.اصلاً شیرازه ی اصول رو به هم میزنه.منم که موسیو پوآرو نیستم معما حل کنم.من یه آدم ساده ام با هوش کمتر از مکفی خودش.اما بده مرد ترسو باشه.بده مرد حرفاشو نزنه.بده مرد یه چیزایی رو نگه.بده مرد مرگ بگیره صداش.بده مرد خفه شه.اما صبر کن.بذار اون داستانی رو که شنیدم برات بگم بعدش برسیم به من ببین زخمام ارزش شمردن داشتند؟!

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۳۸
فرهاد


چند وقت پیشا دیدمش . همیشه از کنارش می گذشتم اما توجهی بهش نمی کردم.یه جوری نظرمو جلب می کرد.اما خب درگیر خودم بودم.بازم دیدمش.با خودم گفتم این دفه دلو بزنم به دریا ببینم چشه؟ چه مرگشه؟ تا رسید به اون روز که باهاش روبرو شدم.سر حرفو باز کردم تا یه چیزایی دستگیرم بشه.می دونستم فضولی بود اما باید یه جوری این آدم ساکتو به حرف میاوردم.شاید واسه داستان شروع خوبی بود و سوژه ی جالبی.اینم یه بدجنسیه دیگه.سوژه کردن کسی واسه نفع شخصی.خب من بدجنسی کردم .قبول.اما می دونم اونم دوس داشت حرف بزنه.

خلاصه اون روز خیلی باهاش کلنجار رفتم.اما نشد.یعنی انگار لبش به هیچی وا نمی شد.

گذشت.اما من نگذشتم.یه روز دیگه بالاخره بهش گفتم چته؟مریضی؟ یه دفه صداش در اومد گفت:خودت مریضی.اتفاقاً من خیلی هم سالمم.شماهایین که مریضین.گفتم:خب ما چه جور مرضی داریم؟گفت:من جواب همون حرفتو دادم.همین...

دیدم داره زرنگی میکنه.گفتم بگو بهم.قول میدم به هیش کی نگم.

گفت:ایراد همینه دیگه.من به هیش کی نگفتم که الان اینجوری پوستم کلفت شده.اما این ظاهر امره.یه روز این ساعتم از کار میفته.اونوقته که ...هیچی بابا.کی ککش میگزه؟اصلاً مگه خبری هم میشه؟اصلاً مگه کسی که باید ازت باخبر باشه،خبردار میشه؟اصلاً مگه بهت فکرم می کنه؟اصلاً کی فکر میکنه؟به اون چه که من چمه؟مهمم مگه؟ای بابا دل خوش سیری چند؟....نکنه میخوای وادارم کنی زخمایی که نشمردمو بشمارم؟

گفتم: یه لحظه فرصت بده بابا.همچین منو بستی به توپ...چرا آخه فکر می کنی فقط تو توی ایم دنیایی که زخم داری؟یعنی دیگران هیچی؟

گفت:خب آره راست میگی.این عقیده ی سالهای سالها بوده که دارم.در نظر گرفتن همون دیگران.اما پس من چی؟دیگران نه یکی نه دو تا نه سه تا،نه یه بار نه دو بار نه صد بار؛نه یه زخم نه دو زخم نه صد زخم...میگن یه مرغ دارم روزی چند تا تخم میذاره؟! ها؟ عمراً بتونی بشماری این تخم مرغا رو !

دیگه وقت رفو کردنه.نشد؟ نمی شه؟ باشه...آره خب قیمت فرش و دستمزد کارگر بالا رفته.من که بهای همه چیزو به قیمت جوونیم دادم.اما دیگه ظاهراً این چیزا رنگ و لعابی نداره.اما من که از کسی طلبی ندارم.حرفام بمونه توو سینه.بزنم مگه دردی از کسی دوا میشه؟

دیگه داشتم کم کم از این طرز حرف زدنش عصبی می شدم.یعنی شدم.بهش گفتم:نمی خوای حرف بزنی؟لال شو.به جهنم.اصلاً به من چه؟!

 

" گریه کردم " با صدای ناصر عبدالهی

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۱۷:۲۴
فرهاد


دوم خرداد 1374:

صبح برپا زدن.بعد از نماز و صبحانه برگشتم خوابگاه.پوتینمو واکس زدمو نشستم به نوشتن.امروز خیلی دلم گرفته.اینجا بوی غربت میده.بوی ناشناسی.درد بی کسی میرنجونتم.انگار تموم عالم باهام خدافظی کردن.همه جا کویر و خشک و برهوته.شایدم من یه بوته ی خاری ام توی این صحرا.اینجا بوی غرور بر باد رفته می ده.دیگه کسی نمیتونه من من کنه.همه فقط ما هستیم.اما امیدوارم که با صلابت بشم.توی این دنیا ، خودم دنیایی بشم.دنیایی پر از غرور.پر از غرور شکسته.دنیایی پر از مردونگی واقعی.مردونگی ای که آموخته شده .پر از صبر.و دنیایی پر از گنج حتی فراتر از گنج قارون.

اما باز درد غربت میسوزونتم.اینجا دوستون دارن.برامون نگرانن.همون فرمانده ها بهمون افتخار می کنن.تنها نیستیما اما بازم بی کسیم.کسی هم منتظرم نیست که دلمو به امیدش خوش کنم.

اینجا که میای دلت هوای همه کسو میکنه.هم دشمن هم دوست.هم اون پسره شاهین که 20 و اندی ساله باهامون همسایه ان و کلی قهر و آشتی داشتیمو آخرین بارم یه جوری با هم درگیر شدیم که دل خودم سوخت و هم دوستایی که فقط در حد سلام میشناختمشون.

ساعت ده دقیقه به 7 صبحه.میرم تا برای صبحگاه آماده شم.

بعد از صبحگاه یه سری کارا بود که انجام دادیمو بعدش با بچه ها دور هم نشستیم.رضا بچه ی کرج از بچه های خوب روزگار صداش خیلی شبیه اندی بود.نشستیمو شروع کرد به خوندن.داریوش هم معین خوند:تو مکه ی عشقیو من...

من هم دو تا ترانه از ابی و گوگوش خوندم.کوه یخ ابی و باور کن گوگوش.(البته این حسا واسه اون دوران بودا)

عصری آزاد بودیم تا ساعت 16:30.شام ماکارونی بود.موقع شب دوباره رفتم توو فکر.فکر تنهایی.کاش یه نامه داشتم.کاش کسی بود که برام نامه می نوشت یا بهم میگفت منتظرتم زود بیا.

کاش...کاش...کاش....

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۰۰
فرهاد


اول خرداد 1374:

6 صبح برپا دادن.اسممو برای حمام نوشتمو رفتم حمام.آبش یخ یخ بود.اما خیلی حال داد.انگار تمام دنیا رو بهم داده بودم.دوشنبه های هر هفته صبحگاه مشترک بود.صبحانه رو که خوردم رفتم خوابگاه.پوتینمو واکس زدم.مس.اک زدمو بعد گرفتم خوابیدم تا ساعت 7:30.بیدار که شدم به خط شدیم.آقای نصیروند کمی نظام جمع باهامون کار کرد.بعد دوباره به خط شدیمو حدودای ساعت 11 آقای بلال محمدی فرماندهی ما رو به عهده گرفت.خیلی آدم باحالی بود ولی شدیداً نظامی با لهجه ی شیرین آذری.یعنی اگه توی خیابون بهش سلام میدادیم چواب نمی داد.آقای رضا رحیمی و نصیروند هم در کنارش فرماندهی ما رو به عهده گرفتن.ببین چه گروهان آش و لاشی بودیم که سه تا فرمانده داشتیم.بعدش ما رو سازماندهی کردن و شماره ی من شد 24.بعداً من و رامتین و رامین و داریوش توی یه ردیف قرار گرفتیم.بعدش رفتیم آسایشگاه و آقای محمدی کمی برامون صحبت کرد که خیلی بر خلاف دیسیپلینش پر از محبت بود.شایدم دیدگاه من این بود.برای ناهار رفتیم رستوران . اون روز قرمه سبزی بود.واااای.عاشق قرمه سبزی ام.راستی تا یادم نرفته بگم که ما گروهان 6 بودیم و یه گروهان 7 هم تشکیل شد که متشکل بود از افراد شل و پل(به قول بچه ها).ساعت 16:30 صدام کردن واسه ملاقات(انگار زندانه)پدر و مادر گرامی اومده بودن و سفره ای بود از میوه های نوبر مث زردآلو و گوجه سبز و توت فرنگی که توی اون بیابون غنیمتی بود.یکی از باباها هم واسه پسرش توو وسط هندونه سگار مگنا جاساز میکرد و میاورد(عجب بابای معتادی!)

حدودای ساعت 17:30 بود که برگشتم خوابگاه.بعدش هم نماز و شام و خواب...

 

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۰۰
فرهاد


اون سالا تقریباً تمام سرگرمیم سینما رفتن بود.منظورم سالای 1372 تا 1376 هست.بیشتر سینما جمهوری می رفتم.مالکیت و مدیریت سینما هم به عهده ی مرحومان محمدعلی فردین و علی حاتمی بود.گاهی فردین رو اونجا می دیدم.ته چشماش غم عجیبی داشت.

بعدش هم که حدود سال 1387 سینما آتیش گرفتو قصه های بعد...

یه ویژگی خاص و ممتازی که سینما جمهوری نسبت به بقیه ی سینماها داشت این بود که فیلمای خارجی و بلوک شرق اروپایی رو پخش می کرد.فیلمای مورد علاقه ی من.مثل " گام معلق لک لک" . از اون فیلمایی که حوصله ی خیلیا رو سر می برد اما من تقریباً تمام اون فیلما رو می دیدم.عشق من در فیلم دیدن ، بیشتر خودِ فیلم نبود.بلکه دیدن بازیا بود.با درک همون موقم میدونستم که این قصه ها جذاب و تازه نیستن.سینما به خاطرِ سینما بودنش جذاب نبود.بازی برام اهمیت داشت.بازیگر محبوب همه ی اون سالا برای من خسرو شکیبایی و فرامرز قریبیان بودن و بعدش هم پرویز پرستویی.کاراشونو خعلی دوس داشتم.تقریباً تمام فیلماشونو بیش از یه بار می دیدم.مثلاً فیلم هامون و رد پای گرگ رو پنج سانس پشت سر هم دیدم.همینطور بازی بازیگرای خارجی ای مث جک نیکلسون در فیلمهای درخشش(تلألو) یا دیوانه از قفس پرید.یا همینطور آل پاچینو در پدرخوانده.

اساساً دست به قلم شدنمو مدیون نگاه عمیق به بازی اینا می دونم.شاید ربطی به هم نداشته باشن اما من آدم ربط دادن بودم.

اون وقتا از میدون راه آهن پیاده میومدم تا چهارراه یا همون سه راه جمهوری و بعد به سمت سینما جمهوری.اون موقع دوران بی پولیم بود.بعداً از بی پولی هم می نویسم که اون خودش قصه ی درازی داره.پیاده میومدم چون فقط پول سینما رو جمع کرده بودم با پول یه ساندویچ وسط روز برای مثلاً ناهار.آخه خیلی مغرور بودم واسه اینکه از بابام پول نگیرم.بعدش هم که رفتم سر کار به بابام گفتم که از این به بعد قبضای آب و برق و گاز و تلفن خونرو من میدم که فکر نکنه کنگر می خورمو لنگر میندازم.

اما با وجود اون بی پولی اصلاً برام مهم نبود.برام سینما و بازیاش مهم بود.عشق به بازی دیدن نه بازی کردن.مث زندگی که فقط دارم بازی میبینم و بازیگری نمیکنم.انگار کلی بگم هممون بازیگریم اما خیلیامون حتی بلد نیستیم نقش مرده رو بازی کنیم.

من واسه عشقم که سینما بود با وجود همون بی پولی مایه گذاشتم.عشق که باشه آدم دست خالی هم همه کار میکنه.مهم این بود که سینما از من توقعی نداشت...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۱۰
فرهاد


یه نوشته از قبل:

توی ویلای اداره ام.کنار ساحل زیبای انزلی.تنهام و ساعت 22:40 دوم دی ماهه.دارم موسیقی  Love Theme From The Godfather اثر Nino Rota رو گوش میدم.دوسش دارم.حس خوبی بهم میده.حس پدرخواندگی.

...کاشکی پدرخواندت بودم.شاید الان این تنها آرزومه توو عمق اندوه نداشتنت.اونوقت کسی دیگه جرأت نداره بهت بدی کنه.اونوقت هر کسی باهات نامهربون شد باید تاوان سنگینی پس بده.آخه من پدرخوانده ام و تو خانوادمی.تو همه کسمی.فقط یادت باشه خواسته هاتو فقط به پدرخوانده بگی نه کسی بیرون از این خانواده.چون کسی جرأت نداره رو حرف Godfather حرفی بزنه.

همه پدرخوانده رو دوس دارن.اما من می خوام فقط تو دوسم داشته باشی.شاید دوس داشتن دیگران از سر ترسه اما دوس داشتن تو از سر احترام.قبل از اینکه بهت یه چیز دیگه بگم یادت باشه حرفای ویتو کارلئونه رو توی آخر حرفام بخونی.

حالا بگو دوسم داری؟

منم پشت در.در قلبتو وا کن...منم پدرخوانده...

.

.

.

.

پدرخوانده

 بوناسرا: من دخترمو با شیوه آمریکایی بزرگ کردم. بهش آزادی دادم. اما بهش یاد دادم هرگز خانواده‌اش رو بی‌آبرو نکنه. اون یه دوست‌پسر غیر ایتالیایی پیدا کرد. با اون به سینما می‌رفت. شب تا دیروقت بیرون می‌موند. من اعتراض نکردم. دو ماه قبل، اون پسر، دخترمو به همراه یکی دیگه از دوستای پسرش برای رانندگی با خودش می‌بره. اونا به زور مجبورش کردن ویسکی بخوره، و اون وقت سعی کردن ازش سوءاستفاده کنن. اون مقاومت کرد، غرورش رو حفظ کرد. پس اون دو نفر، مثل یه حیوون کتکش زدن. وقتی به بیمارستان رفتم، دماغش شکسته بود. آرواره‌اش خرد شده بود و با سیم به هم وصلشون کرده بودن. از زور درد، حتی نمی‌تونست گریه کنه. ولی من گریه کردم. چرا گریه کردم؟ اون تنها روشنایی زندگی من بود. دختر زیبا… حالا دیگه اون هرگز زیبا نخواهد بود… معذرت می‌خوام… رفتم پیش پلیس. مثل یه آمریکایی خوب. این دو پسر به دادگاه کشونده شدن. قاضی اونا رو به سه سال حبس محکوم کرد. ولی حکم رو به حالت تعلیق درآورد. حکم رو معلق کرد! اونا همون روز آزاد شدن. مثل یه احمق وسط دادگاه وایساده بودم. اون دو حرومزاده، به من خندیدن. اون وقت به همسرم گفتم: «برای عدالت، ما باید پیش دون کورلئونه بریم».

 ویتو کارلئونه: چرا رفتی پیش پلیس؟ چرا همون اول نیومدی پیش من؟

دیگه هیچ وقت به کسی خارج از خانواده نگو که چی فکر می‌کنی.

گوش کن: Love Theme From The Godfather

 

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۴ ، ۱۴:۳۳
فرهاد

31 اُردی بهشت 1374:

ساعت 4 صبح طبق معمول برپا دادن و نماز و ورزش و نرمش.صبحانه ی تکراری شامل نون و پنیر و چای(حتماً انتظار داشتیم کلپچ بدن!)مراسم صبحگاه آغاز شد و بعد از ساعت 8 رفتیم کوه.خیلی حال داد.به دو ستون طویل مرتب شدیم و از تپه های کوتاه با پوشش خار رد شدیم.رفت و برگشتمون حدود 4 ساعت طول کشید.اون بالا که رفتیم به یه جاده ای رسیدیم که اولش یه حوض آب بود.بغلش باغ زردآلو و گیلاس.اونجا نشستیم و چند تا از بچه ها اومدن آواز خوندند.یکی نوحه میخوند به فارسی.یکی آذری می خوند.خلاصه بعد از برگشتن و صرف ناهار طرفای ساعت 13 بود که یه دعوای حسابی شد.البته 2 نفری که دعوا کردن رفتند پشت سوله و اونجا حسابی همو زدند.بین ساعت 13 تا 14 بود که من و رامتین و رامین و کاظمو داریوش رفتیم بوفه و بیسکویت و شکلات و کیک خوردیم.دوباره که برگشتیم دیدیم بازم دعواست.سعید بچه تهران و کشتی کج کار بود.یه پسر کرجی هم بود که با سعید دعواش شده بود.سعید فقط 5 بار پسررو بلند کرد هوا و آروم گذاشت زمین.البته بعداً با هم دوستای صمیمی شدند.خلاصه  موقع به خط شدن شد و آقای ستاری که یکی از فرمانده گروهانهای پاچه بگیر بود اومد بالا سرمون و چون دید گروهان نظم نداره ما رو بشمار 3 فرستاد به طرف باتلاق نیزاری که نزدیکمون بود.بعد گفت همه بشمار 3 خودشونو بندازن تو باتلاق و خیلی ها روی هم افتادن.نخوام از خودم تعریف کنم اما من که پیش بینی این موضوع رو میکردم خودمو پرت کردم یه گوشه.گذشت و بعد رفتیم ارایشگاه(واسه زیر ابرو و میزامپیلی...نه بابا باور نکنینا:)

ساعت 19 بود که شام خوردیم.تخم مرغ پخته و سیب زمینی.با خودم گفتم امشب حسابی دوستان شیمیایی میزنن.واسه همین خودمو به ماسک مجهز کردم....شب شد و همه خوابیدن.خدا رو شکر صب دیدم زنده ام هنوز...

۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۳:۲۱
فرهاد