کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

کافه 54

دال...پایان نام کوچک من وآغاز دریاست...اکنون که پایان من آغاز دریاست،بر ساحل تن خسته ام قدم بزن

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۱۴۸ مطلب با موضوع «کافه چکامه» ثبت شده است


ببین چه دلخوشی ساده ایست که اینچنین مختصر،به قدر همین راه

تو یار من باشی

به من دروغ بگویی اما

همیشه در همه جا،یارِ غارِ من باشی

و یا کمی بلاکشِ این قلبِ بی قرارِ من باشی

ببین چه ساده راضی می شوم؛به من بگو که برو

ولی همیشه پیِ سایه سارِ من باشی

و یا به من بگویی که نرو!...دروغ بگویی اما

همیشه در همین دورویی ساده،دوستدارِ من باشی

ببین چقدر کم توقعم به بود و نبودت؛چرا که اینگونه است عشق

که در خیال خودم ،بی قرارِ من باشی

ببین چه ساده است زندگی در این مسیر؛

تو یارِ دیگری و ...بر مدارِ من باشی!

۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۰۰
فرهاد

چو گُل همین که معطر شدی؛بمان با من

خزان نیامده پرپر شدی؛بمان با من

کتاب عمر تو چندان ورق نخورده...دریییییغ

چه زود صفحه ی آخر شدی؛بمان با من

شکفته مثل گُل سرخ در مسیرِ نسیم

به خون خویش شناور شدی؛بمان با من

حدیث سنگ قضا را چگونه نشنیدی؟

که عاشقانه کبوتر شدی؛بمان با من

مگر سپید نبودی؟بگو چه بر تو گذشت

که مثل لاله ی اَحمر شدی؛بمان با من

کدام واژه ی غم،ترجمان حالِ من است؟!

تو زخمِ قلبِ مُکدر شدی؛بمان با من

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۴۹
فرهاد


.......

کمی تا قسمتی هردم،بیا اندازه کن دردم

گهی دور و گهی نزدیک،با یادت چه ها کردم

تو بیش از من پر از دردی،پر از تقدیرِ نامردی

صدایم کن که من هم بی هوا،من را رها کردم

پس از این حادثه،باری به هرحالی که شد اینسان

نفهمیدم که من با خود چرا اینگونه تا کردم

فراق لحظه ی دیدار،هردم میکُشد ما را

به شوق خاطراتی که چه ها دیدم،چه ها کردم

حلالم کن،مرا بگذار با دردی چنین سنگین

که آنگونه تو را دیدم و اینگونه رها کردم

شبی با جُرمِ این تقصیر می میرم،خدا دانَد

چرا بی نوشدارو قلب خود را مبتلا کردم؟!

 

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۳۲
فرهاد

Image result for ‫شیشه و سنگ‬‎

مرا ببخش اگر مثل فصل پاییزم

به رنگ زرد... و از شاخ و برگ می ریزم

و یک سوال برایم همیشه تکراریست

در این بهار،چرا دائماً خزان خیزم؟!

بیا...! بیا و ببین با دلم چه ها کردی!

که در حضور غرورم، ترحم انگیزم

قسم به حرمت عشقت اگر که از چشمت

هزار بار بیفتم، دوباره برخیزم

میان شیشه ی قلبت و سنگ احساسم

به قدر یک تَرَکِ کوچکی،گلاویزم

مگو که حرف بزن؛کارِ دل گذشته زِ حرف

تو را به جانِ عزیزت،مگو زبانریزم

چنان به وسعتِ این التماس ، خو کردم

که از نگاهِ دلم تکه تکه می ریزم

 

۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۴ ، ۰۲:۰۰
فرهاد

تصاویر-نوروزی-93_www.shabhayetanhayi.ir (12)
روز اول چه روز خوبی بود

همه جا نو،هوای پاکی بود

جوونه زد درخت باغچمون

شروع سال نو،چه عالی بود

روز عیدی گرفتن من بود

از مامانو بابا،چه حااالی بود

لباسای نواَم رو پوشیدم

شال قرمز با سارافونِ سبز

بلوز قرمزی زیرش بودو

چادرم زینتو دلم خوشبخت

توو خیابون که راه می رفتم

مَردمو با لباس نو دیدم

چه قشنگ بود عصر روزی که

باز صدای پرنده می شنیدم

بابا بزرگ خوب و مهربونم

با عزیزم(مامان بزرگو میگم)

اولین دید و بازدیدم بود

عمرشون تا ابد باشه بی رنج

موز خوردم یه ذره هم کیوی

سیب و سنجد،یه ذره شیرینی

روز اول چه روز خوبی بود

همه جا عیدی و قشنگی بود

تا ابد عید باشه زندگیتون

زنده باشه دِلای رنگیتون

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۴ ، ۱۵:۱۶
فرهاد


..........

این که تا آه می کشم شعله ور می شود تنم

غیرت زخم خورده ایست پشت رگهای گردنم

لب به دندان گَزیدنم شیوه ی بغض خوردن است

آه ها را خبر کنید،شعله پوش است شیونم

سال قحط شکوفه را پشت در جار می زنند

عمر خود را تلف مکن در هوای شکفتنم

مانده بر شانه های من،داغ تهمینه؛وایِ من

نوشدارو بیاورید،من همان ناتهمتنم

هرچه دیروز دیده ام جز سیاهی نبود و نیست

وعده بیهوده می دهی سوی فردای روشنم

عاشقی باغ روشنیست مملو از شاخه های دُر

گرچه از زخم عاشقی پُر عقیقست دامنم

بس که آهن قُراضه ها قاطیِ شمش ها شدند

پاره ای فکر می کنند،من هم از جنس آهنم

باز بازارِ بی غمی طبق معمول رایج است

ساده دل من! که روز و شب،درد را داااد می زنم

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۴۶
فرهاد

 

کاش در غمواحه ی دل رد آبی داشتم

یا که در چَشمان تو طرح سرابی داشتم

کاش در تاریکنای کوچه ی دل لحظه ای

پرتو رخوت زدای آفتابی داشتم

در خزان شعرهای سبز عشق و عاطفه

کاش در دیوان عشقت،بیت نابی داشتم

بس که از طوفانِ سردِ دشتِ شب لرزیده ام

کاش کز الیاف مِه،شولای تابی داشتم

ماهیان!من خسته از تُنگِ پریشان حالی اَم

کاش مسکن در دل آرامِ ماهی داشتم

کو شهابِ اختری بر بومِ تارِ آسمان؟

کاش حتی قاب عکس ماهتابی داشتم

لب به دندان می گزم در این سکوت پُر صدا

کاش عاشقتر ز مجنون،کاسه آبی داشتم

کاسه ام را بشکنی هم،این دلم در دست توست

 

کاش از چَشمان تو گاهی نگاهی داشتم

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۴۵
فرهاد

یادِ یاران چو به یاد آوَرَد آن دردِ عظیم

عشق با هرچه ستم هرچه بلا می مانَد

قصدِ شیرین نَبُوَد شیوه ی فرهاد،ولی

هرچه شد در نظرش همچو جفا می مانَد

دل که در دایره ی عشق درآورد مرا

همچو شمعی زِ تو پروانه جدا می مانَد

آتش از شمع چو افتاد به کاشانه ی من

سوخت سرمایه ی دل،اشک بجا می مانَد

هرکه همرنگ به معشوق بُوَد،معشوق است

نقص عشقست که پروانه جدا می مانَد

حالتِ سوخته را،سوخته دل داند و بس

سوختم بهر تو جان،عشق ،که را می مانَد؟

آتشی بود که بگرفت زِ سَر تا بُنِ شمع

رفت پروانه،مرا اشک و جفا می مانَد

شمع می خواست نسوزد کسی از آتشِ او

گفت:پروانه برو؛شمع جدا می مانَد

سرگذشتِ غمِ هجران تو  با خود گفتم

لیک دل گفت که خاموش!صفا می مانَد

در شبِ هجرِ تو،شرمنده ی احسانش کرد

دیده اَم،بس که به اشکی که بجا می مانَد

در گلستانِ دلت،شمع یکی بیش نبود

سوخت شمعت،دگر این عشق،رها می مانَد

ماجرایی که دلم از غمِ جانانه کشید

قصه ی عهدشکن بود،وفا می مانَد

((بروید ای دلتان نیمه،که در شیوه ی ما

مرد با هرچه ستم،هرچه بلا می مانَد))
 

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۴ ، ۱۳:۰۲
فرهاد

بیا مرهمی باش بر زخم و داغم

گرت نوشدارویی بعد از جدایی

صدایم کن از گوشه ی بی صدایی

به آوای زنگی،به سنگی به چاهی

سکوت مرا با صدای قریبت

چنان سخت بشکن بسان رهایی

بزن بر رگِ ناتوانِ ضعیفم

خلاصم کن از طعم تلخ جدایی

ز هول قیامت چه باک آنچه مانده؟

که صبح جزا دارم از تو نگاهی

به موی عزیزت قسم،هرچه گفتم

مباد اندکی عشق را خودنمایی

گر اُفتد به دست من آن تارِ گیسو

کنم مو به مو،تا تَهِ آشنایی

چنان مست عشقم در این چرخِ گردون

مثالِ یکی ساده ی روستایی

ازل تا ابد حالِ "فرهاد" اینست

اگر با وفایی،وگر بی وفایی...

هفدهم اسفند 1393.ساعت 20:30.ساحل بندر انزلی


 

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۱۸
فرهاد


گیریم در عشقت بسی تقصیر دارم

پس چیست این گردن که در زنجیر دارم؟!

بس نیست این طفل کهنسال دلم را

اینگونه قربانی به راهت پیر دارم؟

محکوم حُکمم،مجرمم خواهی چنین بین

این حالتی اکنون که در تقدیر دارم

بی اختیارِ خود بدین ماوا گذشتم

گرچه برای خود بسی تفسیر دارم

زلف سیه رویِ تو کرد اینگونه ما را

شب را چنان زلفت به دل تسخیر دارم

این ساحل دریا زَنَد بر پایِ من چَنگ

موجم،نشان از غربتی دلگیر دارم

در گوشه ی چَشمم غم جانانه ای هست

بغضی برای ناله ی شبگیر دارم

من از دل و دل از منِ دیوانه پَر زد

"فرهاد" را بر دارِ آن زنجیر دارم

شانزدهم اسفند 1393.ساعت 21:40.ساحل بندر انزلی

۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۰۷
فرهاد